۱۳۹۶ فروردین ۲۳, چهارشنبه

آفتاب می شود


فروغ فرخزاد

نگاه کن 
که 
غم 
ـ درون دیده ام ـ
چگونه 
ـ قطره قطره ـ
آب می شود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن
تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد

نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا 
ـ کنون ـ
 به زورقی
ز عاج ها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر
امید دلنواز من،
ببر به شهر شعرها و شورها


به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخرنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود 
ـ پیش از این ـ
زمین ما
به این کبودغرفه های آسمان

کنون به گوش من 
ـ دوباره ـ
می رسد

صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن 
که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی، با شراب موج ها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه، در شبان دیرپا

مرا 
ـ دگر ـ
رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
 
نگاه کن
 که موم شب 
ـ به راه ما ـ
چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود.
 
پایان
ویرایش از 
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر