۱۳۹۶ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

بخوان به نام گل سرخ

 
محمد رضا شفیعی کدکنی

بخوان به نام گل سرخ
ـ در صحاری شب ـ
که باغ ها 
ـ همه ـ
بیدار و بارور گردند

بخوان
ـ دوباره ـ
بخوان،
تا کبوتران سپید
به آشیانه ی خونین
ـ دوباره ـ
برگردند.
 
بخوان به نام گل سرخ، در رواق (ایوان) سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
 
پیام روشن باران،
ز بام نیلی شب،
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.
 
ز خشک سال چه ترسی،
 که
 سد بسی بستند
نه،
 در برابر آب،
که 
در برابر نور
و
 در برابر آواز و در برابر شور  

در این زمانه ی عسرت (سختی، تنگی)،
به شاعران زمان،
 برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرود ها بسرایند
ـ ژرف تر از خواب
زلال تر از آب. ـ

تو خامشی، 
که 
بخواند؟
 
تو می روی، 
که 
بماند؟
 
که 
بر نهالک بی برگ ما 
ترانه بخواند؟
 
از این گریوه (گردنه، پشته، تپه)  به دور،
در آن کرانه، 
ببین،
بهار آمده،
از سیم خادار، گذشته.
 
حریق شعله ی گوگردی بنفشه 
چه زیباست!
 
هزار آینه جاری است.
هزار آینه
ـ اینک ـ
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق.
 
زمین تهی است ز زندان،
همین تویی 
ـ تنها ـ
که عاشقانه ترین نغمه را 
ـ دوباره ـ
بخوانی.
 
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
«حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی.»
 (حافظ)
 
پایان
 
یکی است، 
ترکی و تازی
 در این معامله،
 حافظ
حدیث عشق بیان کن، 
بدان زبان که تو دانی

ویرایش از 
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
 




 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر