۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

شعری از نیاز یعقوبشاهی (1)

  ترانه ی رسیدن و پژمردن 
نیاز یعقوبشاهی 
(25 مهرماه 1394)  

با دل و دستان تهی
کجا می رفتی دخترک زیبا؟

آنگاه که نورس شدی،
گلی بودی بر شاخه ای
که باید تو را می چیدند.

فصل تاریک گسستن از مادر، فرارسیده بود.

کودکی شکسته زبان و دلپذیر،
در تو فرومرده بود.

دیگر
نه در آغوش مادر جایگاهی داشتی
نه برزانوان پدر...

سرباری بیهوده،
پشتواره ای گرانبار بودی که می بایست
از سر و دوش ات  (تو را از سر و دوش)  فرو می نهادند.

پس
به بازار برده فروشان ات بردند.

گیسوانت را به دست سودند و آزمودند
دهانت را بوییدند
دندان هایت را برشمردند
و اندام های پیکرت را یک به یک پژوهیدند.


در جامه ی سپید تور و پولک
جامه ای که کفن تو نیز در آن نهفته بود،
و چهره ای غرق در رنگ و روغن و پودر
شایسته ی خوشامد خریداران.

آینه ای در برابرت نهادند
و دو شمعدان در کناره هایش
که روشنایی روزگار تو را به ارمغان آرد
و تیره روزی تو نیز در آن نهان بود.

بر پارچه ی توری سپید گشاده ای بر دست ها،
قند سوده بر سرت بیختند
که پایندان شیرینی زیستنت باشد
و شوربختی روزگارت در آن پنهان بود.

یاس ها و گیلاس ها،
آبشار طلای نسترن های زرد،
گیسوان بنفش آویخته ی گل های گلیسین

و خانه ی مادری را ترک گفتی
و تمامی خاطرات دلپذیرت را در آن بر جای نهادی.

با دل و دستان تهی،
کجا می رفتی دخترک زیبا؟

بهای ناچیز تو را پرداختند
و کابین پسادستت نیز
مشتی سکه ی زرین بود،
که چه کسی داده، چه کسی بازستانده است...

لبخند بر لب
میان چشم های دریده
و جنبش دهان های آزمند و سیری ناپذیر شکمبارگان، می گشتی
که رقص و پایکوبی شلخته ی آنان
نماد شادی زیستن تو باشد،
اما گستره ی بخت تو را لگدکوب می کرد.

تو را به داغگاه آیین ها بردند
و بر تو داغ نهادند.

تا از آن پس
رام و فرمانبر و فروتن باشی
در برابر خداوندگاری که دارنده ی تو بود
و خود نیز، برده ای بیش نبود.

آنگاه
بر گرد تو دیوارهایی بلند برآوردند
و بام و در آن را به ساروج آهک و خاکستر اندودند.

زندانی که زندانبانانش
مهر فرزندان تو
و بی پناهی و ترس
و بی کسی و بی یاوری
 
بودند.

کنیزی بی مقدار
خدمتکار خانه و آشپزخانه و بستر خداوندگار خویش

خداوندگاری که خود نیز
برده ای بیش نبود.

دیگر نه خانه ی مادری را باز می شناختی
نه گل ها و گیاهانش را

نه به آنجا راهی داشتی،
نه چاره ای، نه گریزگاهی.

زیستن ِ بی عشق
زیستن ِ به نفرت و ناگزیری
و گریستن شباروز، در کنج تنهایی عظیم و بی پایان خویش.

راهی دراز و دشوار
با صلیب رنج های بی شمارت بر دوش.

از جامه ی سپید نخستین،
تا جامه ی سپید سرانجام.


بر گور تو گل هایی خواهد رُست،
گل های رنج

و سنگنبشته ای افسرده، که می گوید:
«اینجا، انسانی در خاک خفته است
که تنها مرگ را زیسته است.»


با دل و دستان تهی،
کجا می رفتی دخترک زیبا؟


پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر