۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

تو کز محنت دیگران بی غمی

استاد علی‌ اصغر اصفهانی (سلیم)
1334
سرچشمه: تارنمای سرود کوهستان
http://avayekohsar.blogfa.com

• معلم به ناگه چو آمد، کلاس
• چو شهري فروخفته خاموش شد

• سخن‌هاي ناگفته در مغزها
• به لب نارسيده فراموش شد

• معلم ز کار مداوم مدام
• غضبناک و فرسوده و خسته بود

• جوان بود و در عنفوان شباب
• جواني از او رخت بر بسته بود

• سکوت کلاس غم‌ آلود را
• صداي درشت معلم شکست

• ز جا احمدک جست بند دلش
• بدين بي ‌خبر بانگ، ناگه گسست

• بيا احمدک درس ديروز را
• بخوان تا ببينم که سعدي چه گفت

• ولي احمدک درس ناخوانده بود
• به جز آنچه ديروز آنجا شنفت

• عرق چون شتابان سرشک يتيم
• خطوط خجالت به رويش نگاشت

• لباس پر از وصله و ژنده ‌اش
• به روي تن لاغرش لرزه داشت

• زبانش به لکنت بيفتاد و گفت:
• «بني‌آدم اعضاي يک‌ پیکرند»

• وجودش به يکباره فرياد کرد:
• «که در آفرينش ز يک گوهرند»

• در اقليم ما رنجبر مردمان
• زبان دلش گفت بي‌ اختيار

• «چو عضوي به درد آورد روزگار،
• دگر عضوها را نماند قرار»

• تو کز ........
• تو کز...........
• واي يادش نبود
• جهان پيش چشمش سيه پوش شد

• نگاهي به سنگيني از روي شرم
• به پايين بيفکند و خاموش شد

• ز اعماق مغزش به جز درد و رنج
• نمي‌ کرد پيدا کلامی دگر

• در آن عمر کوتاه او، خاطرش
• نمي‌ داد جز آن پيامی دگر

• ز چشم معلم شراري جهيد
• نماينده‌ ی آتش خشم او

• دروني پر از نفرت و کينه داشت

• غضب مي ‌درخشيد در چشم او

• « چرا احمد کودن بي ‌شعور؟»
• معلم بگفتا به لحن گران

• «نخواندي چنين درس آسان بگو
• مگر چيست فرق تو با ديگران؟»

• عرق از جبين، احمدک پاک کرد
• خدايا چه مي گويد آموزگار؟

• نمي‌بيند آيا که در اين ميان
• بود فرق ما بين دار و ندار

• چه گويد؟ بگويد حقايق بلند؟
• به شهري که از چشم خود بيم داشت

• بگويد که فرق است مابين او
• و آن کس که بي ‌حد زر و سيم داشت

• به آهستگي احمد بي نوا
• چنين زير لب گفت با قلب چاک:

• که آن‌ها به دامان مادر خوش‌ اند
• و من بي ‌وجودش نهم سر به خاک

• به آنها جز از روي مهر و خوشي
• نگفته کسي تاکنون يک سخن

• ندارند کاري به جز خورد و خواب
• به مال پدر تکيه دارند و من

• من از روي اجبار و از ترس مرگ
• کشيدم از اين درس بگذشته، دست

• کنم با پدر پينه‌ دوزي و کار
• ببين، دست پرپینه‌ ام شاهد است

• سخن ‌هاي او را معلم بريد
• ولي او سخن‌هاي بسيار داشت

• دلي از ستمکاري ظالمان
• نژند و ستمديده و زار داشت

• معلم بکوبيد پا بر زمين:
• ـ که اين پيک قلب پر از کينه است ـ

• «به من چه که مادر ز کف داده‌ اي
• به من چه که دستت پر از پينه است»

• رود يک نفر پيش ناظم که او
• به همراه خود يک فلک آورد

• نمايد پر از پينه پاهاي او
• ز چوبي که بهر کتک آورد

• دل احمد آزرده و ريش گشت
• چو او اين سخن از معلم شنفت

• ز چشمان او برق سويي جهيد
• به ياد آمدش شعر سعدي و گفت:

• « ببین ، یادم آمد، دمی صبر کن
• تامل ، خدا را ، تامل ، دمی

• تو کز محنت دیگران بی غمی
• نشاید که نامت نهند آدمی»

پایان
ویرایش از دایرة المعارف روشنگری است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر