۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

جهان و جهان بینی هوشنگ ابتهاج (7)

امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) (6 اسفند 1306)
تحلیل واره ای از شین میم شین

دوزخ روح
اردیبهشت 1355 (1976)

• من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
• خفتگان را به سحر خوانی من حاجت نیست

• این شب آویختگان را چه ثمر مژده صبح
• مرده را عربده خواب شکن حاجت نیست

• ای صبا مگذر از اینجا، که درین دوزخ روح
• خاک ما را به گل و سرو و چمن حاجت نیست

• در بهاری که بر او چشم خزان می گرید
• به غزل خوانی مرغان چمن حاجت نیست

• لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
• که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست

• قصه پیدا ست ز خاکستر خاموشی ما
• خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست

• سایه جان! مهر وطن کار وفاداران است
• بادساران هوا را به وطن حاجت نیست.

تحلیل واره ای بر شعر
دوزخ روح


• عنوان این شعر سایه تأمل انگیز است:
• دوزخ روح!

• این شعر آئینه جامعه شاعر است.
• در این شعر جامعه بازتاب می یابد، جامعه ای که برای روح شاعر دوزخی است.

• اما جسم و روح هرگز نمی توانند در غیاب یکدیگر بسوزند.
• جهنم جامعه نمی تواند روح و یا جان را از دیالک تیک جسم و جان جدا کند و بسوزاند.

• دیالک تیک عینی هستی را حتی با بمب اتم نمی توان دو شقه کرد.


• حتی با تبری از اشعه لیزر نمی توان دیالک تیک عینی جسم و جان را تخریب کرد و یکی را بدون دیگری به کام آتش سپرد.


• هر عذاب جسمی در روح منعکس می شود و هر عذاب روحی جسم را به درد می آورد.


• چه بسا اختلالات ارگانیک که علت روحی و روانی دارند و یا برعکس اختلالات روانی علت ارگانیک دارند.


• جامعه شاعر در هر حال به دوزخ می ماند تا به جنت.
• اگر هم شاعر احیانا از گرسنگی، عریانی، بیماری، محرومیت از حقوق اولیه، حقوق شهروندی، حقوق آموزشی و تربیتی رنج نمی برد، ولی به سبب وابستگی ایدئولوژیکی به اردوی کار، روحش در عذاب الیم است.
• به عبارت دیگر درد و رنج توده در آئینه زلال و شفاف روح شاعر توده ای بازتاب می یابد و به دردش می کشد.
• باید ضمن تحلیل شعر به دلایل گزینش این عنوان برای شعر پی ببریم.

حکم اول
من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست

• سایه در این حکم دیالک تیک داد و ستد را به شکل دیالک تیک سخنگوئی و سخن نیوشی بسط و تعمیم می دهد.

• او از بی نیازی مردم به سخن، سخن می گوید.

• چون کسی را به سخن نیاز نیست، چون برای کالای سخن مشتری ئی پیدا نیست، پس تولید و عرضه کالای سخن بیهوده است.
• این همان دیالک تیک عرضه و تقاضا ست.

• بدون تقاضا و مصرف کالا، تولید و عرضه کالا بیهوده است.


• در خارج از داربست دیالک تیک، چیزی معنا ندارد:

• نه تقاضای صرف معنی دارد و نه عرضه صرف.

• عرضه و تقاضا همدیگر را بطور دیالک تیکی مشروط می سازند و تحت تأثیر متقابل قرار می دهند.


حکم دوم
خفتگان را به سحر خوانی من حاجت نیست

• سایه در این حکم دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک سحرخوانی و بیدار سازی بسط و تعمیم می دهد.
• چون خفته ها تمایلی به بیداری ندارند، پس سحرخوانی مرغ سحر بیهوده است.
• وسیله فقط در صورت وجود هدفی بکار می افتد و معنی می یابد.

• آنچه سایه بطور غیرمستقیم قصد گفتن دارد، انتقاد از جامعه ای است که دیگر به سخن و سحرخوانی شاعر نیاز ندارد.
• جامعه ای که بزعم شاعر، نمی خواهد سخن بشنود، شعور کسب کند و بیدار شود.

حکم سوم
این شب آویختگان را چه ثمر مژده صبح

• دلیل سایه باید در این مصرع نهفته باشد:
• سایه با درایت خارق العاده از عدم تناسب وسیله و هدف پرده برمی دارد:

• او بار دیگر دیالک تیک وسیله و هدف را برای بیان منظور خویش به خدمت می گیرد:

• مژده صبح (وسیله) فقط به درد کسی می خورد که از شب بیزار است و هم و غمی جز طلوع صبح ندارد. (هدف)

• حال که سوبژکت جامعه شبآویخته است، پس ابلاغ مژده طلوع صبح بیهوده است.


حکم چهارم
مرده را عربده خواب شکن حاجت نیست

• محتوای این مصرع نیز چیزی جز عدم تناسب وسیله و هدف نیست:
• مرده از عربده خواب شکن بی نیاز است.

• عربده خوابشکن (وسیله) فقط به درد کسی می خورد که توان بیدار شدن داشته باشد، ولی مردم جامعه سایه مرده اند و برای مرده عربده بیدارساز بیهوده است.


• این شعر در بهار سال 1355 سروده شده است.

• قضیه آیا واقعا از این قرار است؟

• آیا واقعا شاعر به پایان انتقاد اجتماعی رسیده، به پایان انتقادی که هنوز آغاز نشده، به پایانی بی آغاز رسیده است؟

• اما شاعر و همسانانش چگونه می توانستند به پایان انتقاد اجتماعی رسیده باشند، وقتی که هنوز انتقادی آغاز نشده است؟

• برای نقد و نفی «آنچه که هست» باید شطی عظیم از شعور به راه افتد.

• این شکوه و شکایت و پرخاش بی محتوا در این دوره مد روز بوده است.

• کسب و کار بانیان بی شعور «شعور جامعه» در این دوره، خشم و پرخاش و شکوه و شکایت است و بس.


• توده ستیزی لگام گسیخته روشنفکران بی خبر از شعور رهائی بخش در این دوره یکه تاز میدان است.


• خفته های خرفت جامعه به تحقیر توده خلق می پردازند و بی خبرانه آن را به خفته و مرده تشبیه می کنند.


• از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب کسی نیست که بپرسد که شاعر که منادی شعور باید باشد، تا کنون چه گفته است، جز یاوه؟

• و چه می توانست بگوید، اگر بهانه نمرود نبود؟

• همه جا شکوه و شکایت از نبود آزادی است:

• «آه،
• اگر آزادی سرودی می خواند
• کوچکتر
• کوچکتر حتی از گلوگاه یک پرنده!»
• (احمد شاملو، ابراهیم در آتش)

• و یا

• «تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم
• و آن نگفتیم که بکار آید
• چرا که تنها یک سخن
• یک سخن در میانه نبود:
• آزادی!»
• (احمد شاملو، ابراهیم در آتش)

• وکسی نیست که بپرسد که چه برای گفتن داشتید، جز آنچه که تا کنون گفته اید.
• شنیدن شکوه از نبود آزادی شگفت انگیز است، از دهن کسانی که هرگز ناندیشیده اند، نه به معنی و نه به محتوای آزادی!

• آزادی حضرات سرابی است موهوم!

• آزادی حضرات بهانه ای است برای نیاموختن، ناندیشیدن!
• آزادی حضرات دستاویزی است برای شکوه سر دادن، نق زدن، خودنمودن!

• آنچه شاعر برای گفتن داشته و دارد، پیامبرانه و فخر فروشانه مژده سحر دادن است.

• محتوا، همیشه همان است، متفاوت فقط و فقط فرم پیشگوئی پیامبرانه و فخرفروشانه است:

• «بر آسمان اما

• سرودی بلند می گذرد
• با دنباله طنینش برادران!»

• من اینجا پا سفت کرده ام که همین را بگویم

• اگر چند
• دور از آنجا که می باید باشم
• زندانی سرکش جان خویشم و
• بی من
• آفتاب
• بر شالیزاران دره زیراب
• غریب و دلشکسته می گذرد.»
• (احمد شاملو، ابراهیم در آتش)

• شاعر از درک مادی تاریخ حتی بوئی نبرده است.
• سحر شاعر سحری آلوده به خیال است، آلوده به افیون عرفان است.
• شاعر به سبب جهل خویش اصلا قادر به تعریف شب و روز نیست.

• سحر دیری است که سر زده است و شب دیری است که تار و مار شده است.

• شاعر بی خبر از جهان بینی علمی از همه چیز غافل است.
• او حتی از توده ای که بی وقفه تحقیرش می کند، بی خبر است.
• او حتی از توده ای که به اتهام خواب مرگگونه به محاکمه اش می کشد، بی خبر است.

• توده هرگز نمی تواند به خواب رود.
• خواب توده مرگ او ست.

• توده باید هرلحظه بیدار باشد.

• توده نان حاضر و آماده به سفره ندارد.

• توده نان خود را از کام اژدهائی هول بدر می کشد، غفلتی کوچک همان و مرگ نابهنگام همان.


• توده دیری است که از التهاب تضادهای جدید جامعه بیدار است، میلیون میلیون آواره شهرها ست، پرولتریزه، پابرهنه، در جستجوی کار و نان و سرپناه.

• توده دیری است که بیدار است و کودکان خود را به مدرسه می فرستد، برای آموختن و کشف جادوی پنهان در واژه ها، کلید طلسم بردگی چند هزارساله، شاید.

• و شعور سمج و سرسخت رخنه می کند، حتی در دور افتاده ترین نقاط اندام جامعه و طایفه آواره آخوندها و رمالان در اضطراری لاعلاج اند.


• در این سال ها، سرمایه در مارش پیروزمند خویش پیش می تازد و جامعه را بیدارباشی دیگر است.

• بیدار باشی بی حضور خجسته جان لاک و هوبس و هولباخ و ژان ژاک روسو.

• و شاعر از اینهمه هیچ نمی بیند.

• چگونه می تواند ببیند، اگر در ودیوارمحبس پندارهای عارفانه خویش را درهم نشکند.

• او نمی بیند که آخوند آواره از دهات عبا و قبا از تن بدر می کند و «رد تئوری بقا» می نویسد، رد فلسفه روشنگری، رد خودآموزی و دگرآموزی تئوری رهائی بخش، رد بردباری پیامبرانه در ابلاغ رسالت رهائی نهائی.

• و سهم جماعت شاعر در این گمراهی جوانان کم نیست.


• و آنچه هزاران سال به منبر گفته شده، به مثابه مد روز، انقلابی مآبانه در جزوه های رقت بار برشته تحریر در می آید:

• خودکشی خودنمایانه
• شتاب خرده بورژواگونه
• تخریب کماکان نطفه های خرد در اندیشه مردم.

• و بچه بورژوائی آخوندمآب «هم استراتژی، هم تاکتیک» می نویسد:

• رد دستاوردهای خونین بلشویسم تاریخ ساز
• رد سازماندهی طبقه و توده
• رد بیشرمانه لنینیسم.

• اگر جامعه در سکون ابدی است، پس این اضطراب و تشنج طبقات سنتی از برای چیست؟


• اگر سحر سرمایه بر شب دیرسال ارباب و رعیتی چیره نگشته، مقاومت پاسداران رنگ عوض کرده ملوک الطوایفی از برای چیست؟


ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر