۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

چاله ها و چالش ها (45)

آزرده جان بر نعره ی مستانه ی بی ريشگان خنديد!

آنکه روشنی گرديد
ع. اروند
سرچشمه: روشنگری
http://www.roshangari.net

به مصدق بزرگ
به مناسبت سالگرد 28 مرداد
پاريس، خرداد ماه 1390


• مردی که در آيينه ای، آينده را می ديد
• چشمی که بر لوح زمان، ننوشته را می خواند،

• آزرده جان بر نعره ی مستانه ی بی ريشگان خنديد


• و از محنت ملت،

• از ديده اشک خون به دامن راند

• پروانه وش گر شعله داد و روشنی گرديد
• ز آن بود، کاندر تيره نای شب، من ِخود را
• در آتش افکند و به پاس ِروشنی سوزاند!

• او در زمين مى زيست، اما دل ز جان کنده
• افشانده دست از سرد و گرم عالم خاکی
• با جان مينويی ز مهر مردم آکنده
• با آز و با آزار و با بيداد بيگانه!
• تنها سرِ خدمتگزاری داشت

• در جانش اگر انبوهی از اندوه پنهان بود
• در هر سخن يا هر قدم با ملتی ديرين
• زنهارِ بيداری، پيـام پايداری داشت

• دل های خونين از جفای روزگاران را
• در کارزار صعبِ مرگ و زندگی امّيد می بخشيد

• در فصل سرما بذر عشق و زندگانی را

• بر سنگلاخ خاک سختی سرد می پاشيد

• در يورشِ پاييز ماتم خيز
• صد گونه نجوای اميد انگيز و مهرآميز
• با نونهالان شکوفان بهاری داشت

• با کهکشان های همه کيهان
• تا آن سوی افلاکِ بی پايان
• با اختران مهر و داد و راستی
• پيوند ياری داشت
• مردی که در آيينه ای، آينده را می ديد
• آيينه ی دل ها

• چشمی که بر لوح زمان، ننوشته را می خواند

• ننوشته ی فردا

• آزُرده جان بر نعره ی مستانه ی بی ريشگان خنديد


• و از محنت ملت

• ازديده اشک خون به دامن راند

• از قلب تاريکی برون آمد
• تا مهر و داد و روشنی آرد
• دل های پاک مردمان گفتند:
• «کاری خدايی شد! »

• پروانه وش
• افکند خود را در دل آتش
• تا چشمه سارِ روشنايی شد!

سخنان قصاری از مصدق

1
دکتر مصدق، نامه ی مورخ 4 آذرماه 1329 به کميسيون نفت مجلس شانزدهم

• «اينجانب به ملی بودن صنعت نفت و جنبه ی
اخلاقی آن بيشتر از جنبه ی اقتصادی معتقدم.
• چنانکه صنعت نفت ملی شود شرکتی وجود نخواهد داشت
که برای پيشرفت کار خود در امور داخلی ما
اعمال نفوذ کند و اشخاص فاسد را قائم مقام اشخاص صالح و
وطن دوست نمايد.
• سطح اخلاقی امروز ما با سطح اخلاقی سال 1933 بسيار
فرق کرده و کار تدُنّی (سقوط) اخلاقی بجايی رسيده که
باعث ننگ هر ايرانی شده است.»

2
دکتر شايگان، سخنرانی در جلسه ی 28 آذرماه مجلس شانزدهم

• «تاريخ انحطاط اخلاقی ملت ايران از زمانی شروع
می شود که انگليسی ها مسلط می شوند بر هندوستان و
از آنجا پاي شان به خاک ما باز شده است...»

3
از نامه ی پرويز ناتل خانلری به فرزندی که از دست داده بود.

• «دشمن من که ديو فساد است، در اين خانه مسکن دارد.
• من با او بسيار کوشيده‌ام.
• همه خوشي‌ هاى زندگي ‌ام بر سر اين پيکار رفته است.
• او بارها از در آشتى در آمده و لبخندزنان در گوشم گفته است:
• «بيا، بيا که در اين سفره آنچه خواهى هست.»
• اما من چگونه مي‌توانستم دل از کين او خالى کنم؟
• چگونه مي‌توانستم دعوتش را بپذيرم؟
• آنچه مي‌خواستم، آن بود که او نباشد.
• اين که تو را به ديارى ديگر نبرده ‌ام از آن جهت بود که
از تو چشم اميدى داشتم.
• مي‌خواستم که کين مرا از اين دشمن بخواهى.
• کين من کين همه بستگان من و هموطنان من است.
• کين ايران است.
• « مي‌دانى که کشور ما روزگارى قدرتى و شوکتى داشت.
• امروز از آن قدرت و شوکت نشانى نيست.
• ملتى کوچکيم و در سرزمينى پهناور پراکنده‌ايم.»
• «... کسب اين قدرت مجالى مي‌ خواهد و معلوم نيست که
زمانه ی آشفته چنين مجالى به ما بدهد.
• پس اگر نمي‌ خواهيم، يکباره نابود شويم، بايد در پى آن باشيم که براى خود شاًن و اعتبارى جز از راه قدرت مادى به دست بياوريم که ديگران به ملاحظه آن، ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند و اگر انقلاب زمانه ما را به ورطه نابودى کشيد، باري، آيندگان نگويند که اين مردم لايق و سزاوار چنين سرنوشتى بودند.
• اين شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمي‌توان کرد.
• ملتى که رو به انقراض مي‌رود نخست به دانش و فضيلت بي‌اعتنا مي‌شود.
• به اين سبب براى مردم امروز بايد دليل و شاهد آورد تا بدانند که ارزش ادب و دانش چيست.
• اما پدران ما اين نکته را خوب مي‌دانستند و تو مي ‌دانى که اگر ايران در کشاکش روزگار تاکنون بجا مانده و قدر و آبرويى دارد، سببش جز قدر ادب و هنر آن نبوده است.»

حجری

• با سلام
• من شاعر این شعر را نمی شناسم.
• منظورم نه ناشناس بودن ایشان، بلکه غفلت خویشتن است از زیبائی های حداقل فرمال شعله ور در اشعار ایشان.
• این شعر، شعری است که بلحاظ فرم، بی عیب و در کمال پختگی و زیبائی است.
• پس از یک بار خواندن شعری، بدشواری می توان در باره محتوای آن به نظردهی خطر کرد.
• ایراد کماکان من این است که مصدق را هنوز بطور ریشه ای نمی شناسم.
• تصمیم به شناختنش را اما دارم.
• فقط باید فرصتی بیابم.

• احساس می کنم که بلحاظ محتوا، با شاعر این شعر اختلاف نظر داشته باشم.


• من مصدق و تمامت گله روشنفکر بورژوائی و فئودالی ایران را این چنین ارزیابی نمی کنم.

• تلاش به عمل می آید که مصدق استثنائی جلوه کند.
• این مسئله احتیاج به تحلیل اوبژکتیف دارد که باید دیر یا زود بدان دست یازید.

• من چند حکم از نقل قول های شاعر را مورد تأمل قرار می دهم:


حکم اول
اينجانب به ملی بودن صنعت نفت و جنبه ی اخلاقی آن بيشتر از جنبه ی اقتصادی معتقدم.

• این سخن کسی است که به قول شاعر «در آئینه ای، آینده را می دید.»
• استفاده مصدق از مفهوم «اخلاقی» احتمالا به جای مفهوم «فرهنگی»، نشانه نا آشنائی ایشان حتی با نگرش بورژوائی عصر جدید (کانت، فیشته و متفکران بورژوائی فرانسه) است.
• میان عناصر اقتصادی و اخلاقی در هر صورت، نه دیوار چین، بلکه پیوند دیالک تیکی برقرار است که در جهان بینی مارکسیستی ـ لنینیستی تحت عنوان دیالک تیک وجود و شعور فرمولبندی شده است.
• در این دیالک تیک نقش تعیین کننده بدرستی از آن وجود (جنبه اقتصادی) است.
• مصدق از این رو جامعه و جهان را وارونه می بیند.
• او ایدئالیستی می اندیشد.
• در این حکم او شاید تفاوت و تضاد او با همسانان طبقاتی اش هم پنهان شده باشد:
• ایمان بورژوائی به اصل «خودمختاری خلق» (کانت)، استقلال ملی، حق هر ملت به تعیین سرنوشت خود.

حکم دوم
تاريخ انحطاط اخلاقی ملت ايران از زمانی شروع می شود که انگليسی ها مسلط می شوند بر هندوستان
و از آنجا پاي شان به خاک ما باز شده است.

• در صحت این حکم مصدق نمی توان تردید کرد، ولی این تمامت حقیقت نیست و نمی تواند هم باشد.
• مصدق به بیماری بینشی دیرمان ایرانی جماعت دچار است:
• خارجی کردن علل حوادث:
• انداختن همه تقصیرات به گردن غیر
• تبرئه ضمنی خود
• خودداری از تحلیل علل داخلی واقعی و درس آموزی از آنها.

• در دیالک تیک داخلی و خارجی ـ حتی از نقطه نظر فلاسفه بورژوائی مترقی (هگل) ـ نقش تعیین کننده از آن داخلی است.
• ملت ایران باید ـ قبل از همه ـ معیوب باشد، تا قدرت های خارجی (بریتانیای کبیر، پاکس بریتانیکا) به استعمار آن قادر باشد.
• این همان بینش متافیزیکی جانسخت کماکان رایج در بورژوازی ایران است که راه حل معضلات ملی را در مداخله امپریالیسم نشان می دهد.

حکم سوم
مي‌ دانى که کشور ما روزگارى قدرتى و شوکتى داشت.
امروز از آن قدرت و شوکت نشانى نيست.
ملتى کوچکيم و در سرزمينى پهناور پراکنده‌ايم.

• کی؟
• در جهان باستان و یا در عصر قاجار؟

حکم چهارم
اگر انقلاب زمانه ما را به ورطه نابودى کشيد، باري، آيندگان نگويند که اين مردم لايق و سزاوار چنين سرنوشتى بودند

• استفاده مصدق از واژه «انقلاب» ما را به یاد درک فئودالی از انقلاب می اندازد.
• فئودال ها و به احتمال قوی بورژوازی در «انقلابات اجتماعی» نیروی مخربی را نشان توده مردم می دهند.
• آنها ویرانی کهنه را ـ به قول لاهوتی، شاعر کار ـ ویرانی جهان می دانند.

حکم پنجم
اين شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمي‌توان کرد.

• وارونه بینی مصدق در همین حکم او نیز نعره می کشد:
• بنظر ایشان دانش و ادب (؟) حلال مشکلات اند.

• بی خودی نیست که رهبران کشور مصدق، شعرا و مدیحه سرایان را گله گله به خدمت می پذیرند و مسابقه مدیحه سرائی فراکشوری برقرار می کنند و خودشان هم مثل ناصرالدین شاه کبیر شعر می سرایند.

• اما در نقش علم به عنوان نیروی مولده بیواسطه می توان با مصدق همرأی بود.

حکم ششم
ملتى که رو به انقراض مي ‌رود نخست به دانش و فضيلت بي‌اعتنا مي‌شود.

• در این ادعای مصدق نیز وارونه نمائی حقایق اجتماعی نعره می کشد:
• بنظر ایشان، شعور تعیین کننده وجود است:
• عقب ماندگی فکری تعیین کننده سیستم اجتماعی عقب مانده است.

• به عبارت روشنتر، از دید مصدق، این سلطه هزاران ساله فئودالیسم نیست که سدی مهیب در برابر توسعه نیروهای مولده مادی و معنوی برپا داشته و جامعه را به انقراض کشیده، بلکه برعکس، این بی اعتنائی به دانش و فضیلت فئودالی است که جامعه را عقب رانده است.


• از این رو باید نسبیتی را با احتیاط و احترام واردمحتوای شعر شاعر و جهان بینی شاعر کرد.


• با پوزش
پایان
ویرایش متن از دایرة المعارف روشنگری است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر