۱۳۹۸ اسفند ۲۵, یکشنبه

اکونومی پولیتیک در تاکسی (۳)

 

"اکونومی پولیتیک درتاکسی" 
  علی مجتهد جابری 
(۱۹. ۱۲. ۱۳۹۶)
 
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری 
 


"-نه، ظاهرا حسابی گیر کردیم 
... 
( رویش را برگرداند به سمت من)
 ...
 اما براتون بگم ازصنعت
 ... 
رفتم زغال دینام خریدم 
همین دو سه روز پیش
 چه جعبه خوشگلی و چه زغال دینام تُپُل مُپُلی! 
اما 
(خنده ای کرد) 
باورتون نمی شه 
 پلاستیک دورش از گرمای موتور آب شد 
...
 اگه یه بچه دبستانی از روش نقاشی کرده بود، عمرش حتما بیشتر بود
 ...
 اینم از صنعت."

دیدم زیادی ساکتم ، خواستم اظهار فضلی کنم:
"- ولی انشاالله صنعت به زودی پیشرفت ..."
 
" – قربونت برم شما دیگه چرا؟ 
شیش درصد یعنی چی؟ 
شما که سوادت از من معلم قدیمی حتما بیشتره 
... 
(لبخندی زدم که بگویم اختیار دارید این چه حرفی است؟ که اجازه نداد)
 ... 
گفتم که می شه مخارج خود وزارت خونه 
...
 اون چار نفر هم که دارن کولر و یخچال می سازن،
 الان قیمت زمین زیر پاشون ده برابر صنعت شون و صد برابر سودشونه 
... 
به زودی بای ...بای!"

"- اما آخه ..."

"- نه جانم ... آخه و ماخه نداره. 
صنعت هم صرف نمی کنه 
... 
فقط تجارت. 
این اوضاع هم که می بینی ته داستانه
 ... 
این کارگرا که امروز ما رو از نون خوردن انداخته ان 
اگه عقل داشته باشن 
زودتر میرن تو کار تجارت. 
از رییس کل بگیر تا دربون
 ...
 از حق العمل کار گمرک تا حمّال بندر
... 
بسته به شانس شون 
 ...
 از من به شما نصیحت 
...
 دخترم با معدل بالای نوزده دیپلم ریاضی- فیزیکشو گرفت. 
عاشق مهندسی مکانیک بود.
 گفتم خرنشی ها ! 
...
برو یا حسابداری، یا دو سه تا زبون خارجه یاد بگیر
 .. 
والسلام
 ...
فردا گشنه نمونی. 
تو یکی از صدها هزار تجارت خونه یه لقمه نون ببری، شاید هم پنج لقمه چلوکباب
 (خندید)
 ... 
خوب مث این که راه داره باز می شه 
(سوئیچ را گرداند و ماشین را روشن کرد) 
... 
داداش دلخور نشی از من ها
تو دلت بگی این پیرمرده ، معلم زپرتی سرمو خورد 
... 
من یه چیزی حالیمه، بی فکر و روهوا حرف نمی زنم. 
رمزشو بهت می گم 
...
 ما بچه که بودیم یه جایی بود اونور آسیا به اسم هنگ کنگ 
... 
مرکز تجارت دنیا
 ... 
بعد قرار شد بیاد این طرف
 ... 
جاش ایران بود
 ... 
اما ظاهرا این خاک مغز خر خورده بود
 ... 
نمیدونم چرا 
... 
ولی نشد که نشد. 
جبل علی که فکر کنم اسمشو هم نشنیده باشی علم شد و بعد شد همین دوبی و بقیه امارات امروزی
 ... 
وضع شو که می بینی عالیه، اما نفسش تا اونجایی که باید نمی رسه 
... 
جای همچی کاری مملکت گل و بلبل خودمونه 
(دنده عوض کرد و شروع کرد به حرکت به سمت چهار راهی که قرار بود پیاده شوم) ... 
 نه فکر کنی که کلی کتاب خوندم و از اسرار دنیا با خبرم
 نه
 ... 
خیلی آسونه الان که خوشبختانه همه جوونا تو جیب شون یه موبایل هس، 
بعضی ها هم دوتا
... 
 بهت می گم به چی نیگا کنی تا داستان دستت بیاد 
... 
تموم سالایی که گرد گچ می خوردم پای تخته سیا تو کلاس،
 اون سمت کلاس دوتا نقشه بزرگ بود، یکی ایران و یکی کل دنیا 
... 
خوشگل و تمام رنگی 
... 
بازار آینده شمال ایرانه، تا ته یخ های قطب. 
بگیر و برو جلو."

ساکت شد. 
با چهره ای که انگار از سنگ تراشیده بودند و شاید یخ های قطبی.
 
 
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر