۱۳۹۸ اسفند ۲۵, یکشنبه

لطایف الملل (۱۵)


 
 
لطایف الملل
 
برگردان
شین میم شین
 
۷۲

اسکندر کبیر
در صدد حمله به ایران بود.

ولی
قبل از حمله
می خواست
از
اوراکل (نیایشگاه) دلفی
نظرش
را
بپرسد.
(استخاره کند.)

اما
نیایشگاه
در آن روز
بسته بود.

اسکندر
اما
حوصله صبر کردن نداشت.
یک راست به خانه پیتیا رفت
و
او
را
کشان کشان به نیایشگاه آورد.

پیتیا
که
نمی خواست به معبد رود و برای اسکندر غیبگویی کند،
داد زد:
  «نره خر
با
زور
می خواهی برایت غیبگویی کنند.
کسی نمی تواند جلودار تو باشد.»

اسکندر گفت:
«کافی است»
و
فرمان لشکرکشی به ایران را صادر کرد.

۷۳

در
امریکای آغازین
کشاورزی با پسرش در مزرعه ای زندگی می کرد.
زن کشاورز وقتی که پسرک هنوز شیرخواره بود،
   مرده بود.

کشاورز
روزی
برای اولین بار
پسرش
را
به
شهر برد.

پسرش از شهر خیلی خوشش آمد.

پرسید:
«پدر.
این موجودات مسخره با موهای دراز و پارچه ای بر روی پا چیستند؟»

پدرش گفت:
«اسم اینها زن است.»

پسرش پرسید:
«زنها به چه درد می خورند؟»

پدرش گفت:
«خوب.
وقتی کسی به سن و سال تو باشد، یکی از اینها را برمی دارد 
و با خود به مزرعه می برد تا همکاری کند.»

پسرش
گفت:
«چه خوب.
من هم دلم می خواهد یکی داشته باشم.»

پدر گفت:
«باشد.»

بعد یکی از آنها را انتخاب کرد و به عقد پسرش در آورد و آندو را به مزرعه روانه کرد.
خودش در شهر کار داشت.

وقتی به مزرعه برگشت، همه چیز تر و تمیز و مرتب بود
ولی از زن اثری نبود.

از
پسرش سراغ زنش را گرفت.

پسرش
خیلی جدی
جواب داد:
«با زنم بد شانسی آوردیم.
روز دوم فرستادم سرچاه تا آب بیاورد.
قوزک پایش شکست.
نگذاشتم زیاد درد بکشد و درجا با گلوله زدمش.»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر