۱۳۹۶ آذر ۱۳, دوشنبه

شغالی گر و ماهی بلند (۶)



تحلیلی
از
میم حجری
 
منظور احمد شاملو از جمله زیر چیست:
ابلها مردا ، عدوى تو نيستم من ، انكار تو ام.
حسین
 
زبان شعر همه کس فهم نیست
 خاصه اگر در آن ایما و اشاره هم باشد 
اینجا می تواند مخاطب مثلا خمینی باشد
 که خطاب به او می گوید
 ای مرد ابله من دشمن تپ نیستم 
بلکه تو را انکار می کنم 
چون 
دشمنی با کسی 
به او وجهه می دهد
 اما
 انکار به معنی نیستی است 
که
 می تواند منطور کسی باشد 
که متعلق به این عصر و زمانه نباشد 
و
 انگار از اعماق تاریک تاریخ آمده باشد.

حریف
 
همانطور که ذکرش گذشت،
نخبه ها
را
طبقه حاکمه 
تعیین می کند.
 
به عبارت دقیقتر،
این طبقه حاکمه است
که
از
زباله
نخبه 
 می سازد
و
توده عقب مانده از قافله تفکر و تمدن
را
به
دنبالش می اندازد.
 
خواه
طبقه حاکمه نشسته بر اریکه قدرت
و
خواه
طبقه حاکمه منتظر برای نشستن بر اریکه قدرت.

البته
استثنائاتی هم وجود دارند.
 
طبقه حاکمه
گاهی
 شخصیت های توده ای
را
به نیات متفاوت
به درجه نخبه
ارتقا می دهد.
 
مثلا؟
 
۱
زبان شعر همه کس فهم نیست
 
برای پیدا کردن پاسخ به این پرسش،
شخصیت های توده ای
را
باید پیدا کرد
که
احمد شاملو،
ستوده است:
 
ارانی
کیوان
سیامک
روزبه
وارطان
ولادیمیر مایاکوفسکی
 
قبل از تحلیل تک تک این اشعار شاملو،
نظری بر آخر و عاقبت این شخصیت های توده ای می اندازیم:
 
۲
زبان شعر همه کس فهم نیست
 
همه این اشعار راجع به شخصیت های توده ای
بدون استثناء
مرگ اشعار
اند.
 
مرده ستایی
اند.
 
مرگ ستایی 
اند.
 
فاشیسم، نازیسم، میلیتاریسم، آنارشیسم و فوندامنتالیسم
فرم های متنوعی
 از
 نیهلیسم 
(پوچیگرایی، زندگی ستیزی، مرگ ستایی)
اند.
 
برتولت برشت
در
اثری
تحت عنوان «وحشت و نکبت رایش سوم»
همین شیفتگی فاشیسم به مرگ
را
به تند بار تمسخر بسته است.
 
۳
زبان شعر همه کس فهم نیست
 
شاملو
شیفته مرگ است.
 
من،
مرگ را زیسته ام
 
مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سوده ام
 
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و
به عمری سخت دراز و سخت فرساینده

آه،
بگذاریدم،
بگذاریدم.

اگر مرگ
همه آن لحظه ای آشنا ست 
که 
ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و
شمعی 
که
 به رهگذر باد
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند

خوشا آن دم 
که 
زن وار
با شادترین نیاز تنم
به آغوشش کشم
تا 
قلب
به کاهلی
 از کار باز ماند
و
نگاه چشم
به خالی های جاودانه بر دوخته
و
تن،
 عاطل
 
دردا!
دردا 
که 
مرگ
نه،
 مردن شمع
و 
نه
 باز ماندن ساعت است

نه
 استراحت آغوش زنی
که 
در رجعت جاودانه 
بازش یابی

نه،
 لیموی پر آبی که می مکی
تا 
آن چه به دور افکندنی است
تفاله یی بیش نباشد

تجربه ای
 است
 غم انگیز
غم انگیز
به سا ها و به سال ها و به سال ها

وقتی که گرداگرد تو را مردگانی زیبا فراگرفته اند
یا 
محتضرانی آشنا
که
 تو 
را 
بدیشان 
(به آنان)
بسته اند
با 
زنجیر های رسمی شناسنامه ها
و
اوراق هویت
و 
کاغذ هایی که از بسیاری تمبرها و مهرها
و
مرکبی که خوردشان رفته است

وقتی 
که
 به پیرامن تو
چانه ها
دمی از جنبش باز نمی ماند
بی آنکه از تمامی صداها
یک صدا 
آشنای تو 
باشد

وقتی
 که
 دردها از حسادت های حقیر بر نمی گذرد
و
پرسش ها 
همه
در
 محور روده ها ست
آری،
مرگ
انتظاری خوف انگیزی است
انتظاری 
که
 بی رحمانه به طول می انجامد

مسخی است دردناک
که
 مسیح
 را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه های شایعه
تا
 به
 دفاع از عصمت مادر خویش
 برخیزد

و
بودا
را
با فریادهای شور و شوق هلهله ها
تا 
به
 لباس مقدس سربازی
 در آید
 
یا 
دیوژن
 را
با یقه ی شکسته و کفش برقی
تا 
مجلس را به قدوم خویش 
مزین کند
در ضیافت شام اسکندر



دیوژن 
 دیوجانس کَلْبی 
( حدود ۴۱۲ - ۳۲۳ پیش از میلاد) 
در سینوپ در آسیای صغیر زاده شد. 
او در جوانی به آتن رفت و به تحصیل فلسفه پرداخت.
 وی از مبلغین ساده‌ زیستی بود. 
  سرمایه او یک عصا، یک بالاپوش و یک کوزه بوده‌ است.
 سالیشگر زندگی به شیوه سگ (كلب) 

  پابرهنه و ملبس به ردایی
 - که از زندگی دنیایی تنها دارایی‌ اش بود - 
زندگی ساده‌ ای را می‌ جست و چنان بی‌ قید و نسبت به تعلقات دنیوی بی‌ تفاوت بود 
که آزادانه، در بشکه‌ ای می‌ زیست. 
  برای معاش خود در قبال پند و اندرز حکمت‌آمیزی که به مردم می‌داد 
به قرص نانی بسنده می‌ کرد. 
از این رو او را فیلسوف گدا نیز می‌ گویند. 
 اسکندر مقدونی که به دیدار دیوژن رفته بود
 از او می پرسد:
« آیا نیاز به چیزی داری؟»
 
 دیوژن در پاسخ می گوید: 
«بلی.
برو و جلوی تابش آفتاب را مگیر»
 
اسکندر به همراهانش که از خشم می خواستند دیوژن را مورد آزار قرار دهند، 
می گوید: 
«اگر اسکندر نبودم، ترجیح می دادم که دیوژن باشم.»

 او در شهر در بدر به دنبال انسان می‌ گشته است. 
 منظور مولوی 
از 
شیخ 
 دیوژن
بوده است:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر 
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزو ست
 
من مرگ را زیسته ام
با
 آوازی
غمناک
غمناک
و
به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
 
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری 
 
۴
زبان شعر همه کس فهم نیست
 
شاملو
در این شعر
هماغوشی 
با
مرگ
را
به همان اندازه زیبا و خوشایند می یابد
که
هماغوشی 
با
زن
را.
 
شاملو
در شعر دیگری 
مرگ
را
همشیره عشق 
نامیده است
و
من ـ زورش از عشق،
سکس
است.
 
این  شعر شاملو باید تحلیل شود
تا
ایده ئولوژی فاشیسم و فوندامنتالیسم
در 
رابطه
با
مرگ و مرده 
(شهادت و شهید)
افشا شود.
 
۵
زبان شعر همه کس فهم نیست
 
من
مرگ
را
 
اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من
می گذرد
 
در 
گذر گاه نسیم 
سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
 
در
 گذرگاه باران 
سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
 
در 
گذر گاه سایه 
سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
 
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
 
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من
 
در
گذرگاهت 
سرودی دگر گونه آغاز کردم
 
من
 برگ
 را 
سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه
 
من 
موج
 را 
سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان
 
من 
عشق 
را 
سرودی کردم
پر طبل تر ز مرگ
سر سبز تر ز جنگل
 
....
 
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری 
 
شاملو
در این شعر 
هم
مرگ
را
پدیده ای پر طبل
(پر غریو و هلهله و خروش)
تصور و تصویر می کند 
و
مورد تجلیل قرار می دهد.
 
  تجلیل شاملو از شخصیت های توده ای
در
واقع
تجلیل از مرگ است.

اگر
 ارانی و سیامک و روزبه و کیوان و وارطان
زنده مانده بودند،
شاملو 
هرگز آنها را به درجه نخبه ارتقا نمی داد.

به همین دلیل
شاملو
از
مهدی رضایی ۱۸ ساله شهید
شیرآهنکوهمرد
می سازد
و
نه
از
مش مسعود رجوی
و
یا
مش فرخ سیستم نگهدار 
و
یا
مش فرج سر کوهی

ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر