۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

داش آکل (2)



صادق هدایت

ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری



·        از طرف دیگر داش آکل را همهٔ اهل شیراز دوست داشتند.
·         
·        چه، او در همان حال که محلهٔ سردزک را قرق می کرد، کاری به کار زن ها و بچه ها نداشت.
·        بلکه بر عکس، با مردم به مهربانی رفتار می کرد و اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی می کرد یا به کسی زور می گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمی برد.

·         اغلب دیده می شد که داش آکل از مردم دستگیری می کرد، بخشش می نمود و اگر دنگش می گرفت بار مردم را به خانه شان می رساند.

·        ولی چشم نداشت که بالای دست خودش، کس دیگر را ببیند، آن هم کاکا رستم که روزی سه مثقال تریاک می کشید و هزار جور بامبول می زد.

·        کاکا رستم از این تحقیری که در قهوه خانه نسبت به او شده بود، مثل برج زهر مار نشسته بود، سبیلش را می جوید و اگر کاردش می ‌زدند، خونش در نمی ‌آمد.

·        بعد از چند دقیقه که شلیک خنده فروکش کرد، همه آرام شدند، مگر شاگرد قهوه چی که با رنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب می خورد و بیشتر سایرین به خندهٔ او می خندیدند.

·        کاکا رستم از جا در رفت، دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سر شاگرد قهوه چی پرت کرد.

·        ولی قندان به سمار خورد و سماور از بالای سکو، با قوری به زمین غلطید و چندین فنجان را شکست.

·        بعد کاکا رستم بلند شد با چهرهٔ برافروخته از قهوه خانه بیرون رفت.

·        قهوه چی با حال پریشان سماور را وارسی کرد گفت:
·        «رستم بود و یکدست بر اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته.»

·        این جمله را با لحن غم انگیزی ادا کرد، ولی چون در آن کنایه به رستم زده بود، خنده بدتر شدت گرفت.

·        قهوه چی از زور پیسی به شاگردش حمله کرد، ولی داش آکل با لبخند دست کرد، یک کیسه پول از جیبش در آورد، آن میان انداخت.

·        قهوه چی کیسه را برداشت، وزن کرد و لبخند زد.

·        در این بین، مردی با پستک مخمل، شلوار گشاد، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه خانه شد، نگاهی به اطراف انداخت، رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت:
·        «حاجی صمد مرحوم شد.»

·        داش آکل سرش را بلند کرد و گفت:
·        «خدا بیامرزدش!»

·        ـ  «مگر شما نمی دانید که وصیت کرده.»

·        ـ «من که مرده خور نیستم.
·        برو، مرده خورها را خبر کن.»

·        «آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده...»

·        مثل اینکه از این حرف چرت داش آکل پاره شد، دوباره نگاهی به سر تا پای او کرد، دست کشید روی پیشانی اش، کلاه تخم مرغی او پس رفت و پیشانی دو رنگه اش بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه ای رنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلاه بود، سفید مانده بود.

·        بعد سرش را تکان داد، چپق دسته خانم خودش را در آورد، به آهستگی سر آن را توتون ریخت و با شستش دور آن را جمع کرد.

·        آتش زد و گفت:

·        «خدا حاجی را بیامرزد، حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد، ما را توی دغمسه انداخت.
·        خوب، تو برو، من از عقب می آیم.»

·        کسی که وارد قهوه خانه شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گام های بلند از در بیرون رفت.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر