محمد زهری
(تهران ـ آذر ماه)
خورشید من، بتاب، که این رنج انتظار
عمر مرا چو شام غریبان سیاه کرد
شمع امید را، به دم (نفس) باد سرد، کُشت
جان مرا، ز درد زبونی، تباه کرد
آویختم به گوشه ی دامان این و آن
شاید که دستگیر شود، دست رهروی
آوخ، که زیر پای گران، نقش ره، شدم
روشن نگشت چشم من از رنگ پرتوی
در چشم من، که رحم به چشمان کس نیافت
دوران چنان ولایت طاعون کشیده ای
خالی ز رفت و آمد فانوس کوچه ای
خاموش از نفس نفسِ ره رسیده ای
کولی صفت، قرار نبودم به هیچ شهر
با کوچ عمر، رفتم از اقلیم خویشتن
روزی رسید قافله ی ما ز گرد راه
در دشت نو دمیدهٔ فیروزه پیرهن
آنجا، زنی غریب مرا پیش خود نشاند
من را، میان بازوی خود، نوشِ مهر داد
رویم میان گیسوی شب آفرین کشید
دست نوازشی، به سر وحشی ام نهاد
اما میان چهرهٔ شیرینِ کامِ او
دردی نهفته بود که فریاد می کشید
یک درد تلخ ـ درد زبان های ناشناس ـ
دردی که شعله از شرر یاد می کشید
دیدم که دست بخت من از کام، کوته است
تا نیستی تو شمس جهان تاب هستی ام
ساغر شکسته باد، که در دور روزگار
از چشم مست تو ست، گرانیِ مستی ام
در این جهان، هزار گل سایه پرور است
دامن ز دست دل بِبرد بوی مهرشان
اما گل نیاز مرا نقش روی تو ست
خورشید من بتاب، بر این دشت بیکران
روزی که دست و پای تو در بند مانده بود
راهت، قضا به منزل دیگر کشیده بود
فریاد اشتیاق من آمد به گوش تو
بشنیدی و گریستی، اما دگر چه سود
اما دگر چه سود که در شهر دیگری
پیک سبک رکابی و دروازه بسته اند
تا عمر هست و هستم و هستی در انتظار
مانیم، چونکه بال و پرت را شکسته اند
چون روزگار، سنگ جدایی فکنده است
دیگر چه چاره ساختن آید ز دست ما؟
آغوش تو ست پر ز تن مرد ناشناس
آغوش من تهی ز تن یار آشنا
دانم گریز (دانم که روز؟) رفته و شب غرق ظلمت است
در انتظار، طالع من می رود به خواب
اما دل شکسته من می کشد خروش:
«خورشید من، ستاره من، ماه من، بتاب!»
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش:
پاسخحذفمسعود
دایمگریز باید باشد
نه دانم گریز