۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

رویاروئی های ایدئولوژیکی هر روزه (60)


سرچشمه:
صفحه فیسبوک «سیاست و فلسفه»
داستانی از هوش و ذکاوت رضا شاه

روزی رضاشاه با هیئت همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه از یزد رد می شود و می بیند که مردم زیادی در آن جا گرد هم جمع شده اند.
رضا شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده؟
در پاسخ می گویند:
«شیخ فلان مسجد یک دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است.»
رضا شاه می گوید:
«آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.»
چند دقیقه پس از آن، شیخ را به همراه یکی دیگر را که لباس دهاتی به تن داشته و شال سبزی به کمر بسته بود، نزد رضاشاه می آورند.
رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه:
«تو واقعا کور بودی؟»
یارو میگه:
« بله اعلا حضرت. »
رضاشاه می پرسد:
«یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی؟»
یارو میگه :
« بله اعلا حضرت. »
رضاشاه میگه:
«آفرین، آفرین.
خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی؟»
یارو میگه:
«قربان، این شال که قرمز نیست، سبز رنگ است.»
بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و شیخ.
و سیاه و کبودشون میکنه و میگه:
«قرسماق پوفیوز، 
تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی، بگو ببینم فرق  سبز  و قرمز  رو از کجا فهمیدی؟ »

میم

·        این روایت را در چندین فرم شنیده ایم.

1
·        در بعضی از روایات به جای آخوند، امامزاده ای و یا حرم امام رضائی حتی ذکر شده است.

2
·        احتمال این می رود که این حکایت، یکی از ترفندهای تبلیغاتی دربار به نیت عوامفریبی بوده است.

3
·        اگر این احتمال، واقعیت داشته باشد، خود رضا شاه به درجه همان آخوند عوامفریب تنزل و یا ارتقا خواهد یافت.

4
·        این حکایت اما حاوی حقیقتی نیز است:

« بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و شیخ.
و سیاه و کبودشون میکنه و میگه:
«قرسماق پوفیوز

·        در حقیقت این فراز از حکایت اما نمی توان کمترین تردیدی به دل راه داد که ضمنا آئینه فهم و فراست و فرهنگ رضا شاه و اعوان و انصار فیلسوف ایشان است.

5


·        پسر رضاشاه هم حتی در رادیو می گفت که با امام زمان رابطه دارد و در عالم خواب از ایشان رهنمود می گیرد.
·        شلاق و الفاظ قرسماق پوفیوز را اما به چشم و گوش شاه یعنی اجامر و اوباش ساواک محول کرده بود.
·        خودش مؤدب تر از پدرش بود.
·        شاید به توصیه لقمان «حکیم» از پدر بی ادب، ادب آموخته بود. 

6


·        ضمنا مصباحی هم از همان یزد خراب شده ی منقول در این حکایت، چندی پیش می گفت که خامنه ای هم با امام زمان آنهم نه در چاه، بلکه در آسمان ملاقات هفتگی دارد.
·        این حکایت و یا روایت اما حتما واقعیت مطلق دارد.
·        چون خامنه ای هنوز تکذیبش نکرده است.  

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر