۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

در نیمروز بنفشه

دو شعر:
آلمان
یوسف صدیق (گیلراد)
سرچشمه
اخبار روز:
www.akhbar-rooz.com


آلمان (۱)
(فوریه ۱۹۹۵)
• نمبار بامدادی،
• مسافران سحرخیز
• و ایستگاهی آشنا.

• ساعت:

• شش و هیجده دقیقه‌ ی بامداد.

*****

• اتوبوس
با شیشه ‌های خیس
• از گرگ و میش سحر می ‌آید
• و بی‌ هیچ تأخیری
• به بیداری ‌ام می‌‌رسد...

• انتظاری کوتاه،
• حجمی در راه

• و مسافرانی

• که در جیب‌ هاشان
• مه‌ کز کرده است.

• پشت شیشه‌ ها،
• روزی دیگر
• پلک نیمگشوده‌ ی خیابان‌ ها را می‌‌ بوسد

• و شهر

• با نظم ساعتی خویش،
• در چرخه ‌های کار تکرار می‌‌شود.

• گویی،
• دقت
• بار هستی‌ را بر دوش می‌‌کشد.

• آن سان که،

• ملتی
• بار سنگین بی‌ دقتی‌ هایش را.

آلمان (۲)
(بهار ۲۰۰۷)


• میدان کوچک کتابفروشی
• در آستانه ‌ی تابستان

• و آسمانی خندان

• که چین خوردگی ‌هایش را صاف می ‌‌کند.

*****
• دخترک
• روی نیمکت نشسته، کتاب می‌‌خواند،
• چندان عمیق که گویی
نقشه ‌ی گنجینه ‌ای را.

• شاید
• همراه با آلیس
• در سرزمین عجایب
• رؤیایی رنگین را پی‌ می ‌گیرد.

• شاید ...

*****
• آرام،
• در نیمروز بنفشه،
• کنارش می‌‌نشینم:

• «هی‌، فرشته‌ی کوچک!

• چشم ‌هایت درد می‌‌ گیرند.

• سر از کتاب برگیر!


• برخیز!

• دوری بزن!»

*****
• مجسمه ‌ی برنزی
• روی نیمکت برنزی
سر از کتاب برنزی برنمی گیرد.

مجسمه‌ ی برنزی دختر کتابخوان، واقع در مرکز شهر آخن- آلمان
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر