۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

سیری در شعری از یوسف صدیق (گیلراد) (2)

سرچشمه
اخبار روز:
www.akhbar-rooz.com

تحلیل واره ای از شین میم شین

• مجسمه ای را می مانم، ناتمام
• که زندگی
• می تراشدم هر ازگاهی.

• تنها بادهای خزانی
• خش خش تراشه هایم را می شنوند.

تلاش در جهات تحلیل شعر

• شاعر خود را بسان تندیس ناقص و ناتمامی تصور و تصویر می کند که پیکرتراش زندگی هرازگاهی می تراشدش و خش خش تراشه هایش را تنها بادهای خزانی می شنوند.

• شعر کوتاهی است، ولی بی شباهت به خود شاعر ـ در این شعر ـ در نهایت کمال است و عاری از هر عیب و نقص.

• تحلیل این شعر کار آسانی نیست، اگرچه تمامت ماجرا امری طبیعی و ساده است:

• زندگی ـ بسان پیکرتراشی ـ تندیس شاعر را هرازگاهی می تراشد و خش خش تراشه های او را تنها بادهای خزانی می شنوند و بس.

• شاعر چه برای گفتن دارد؟

• واقعیت امر عامی که در ضمیر شاعر منعکس شده، ریشه رئال دارد:
• طبیعت بسان مولدی صبور، در روندی چه بسا بسیار طولانی ـ به قول سعدی ـ از قطره ای لؤلؤ لالا می سازد و از سنگی در و لعل و گوهر والا.

• طبیعت در طول زمان موجودات
متنوع زیبا پدید می آورد، داروها، رنگ ها، زهرها و پادزهرهای شگفت انگیز تولید می کند و خیلی چیزهای حیرت انگیز دیگر.

• اکنون در این شعر، همان طبیعت تحت عنوان زندگی به تراشیدن هرازگاهی تندیس ناتمام انسان پرداخته است.

• چه برای تحلیل در این شعر روشن و خالی از ابهام وجود دارد؟


• باید ببینیم.
حکم اول
مجسمه ای را می مانم، ناتمام، که زندگی می تراشدم هر ازگاهی.

• زندگی و یا طبیعت در این بند شعر پرسونالیزه می شود، سوبژکت واره می شود، به هیئت سوبژکت مولد و هنرمندی در می آید، هیئت پیکرتراشی را به خود می گیرد و هرازگاهی انسان را به مثابه تندیسی ناتمام و ناقص می تراشد.
• شاید منظور شاعر آبدیده شدن روزافزون در کوره زندگی باشد، مجربتر شدن و کارآزموده تر شدن تدریجی در مکتب زندگی باشد.
• همه این تصورات طبیعی و بی خلل اند.

• آنچه ما را به تأمل روی این شعر وامی دارد، چیز دیگری است:


• احساس ما این است که شاعر دیالک تیک سوبژکت ـ پراتیک ـ اوبژکت را به هم ریخته است:

• عناصر متشکله این دیالک تیک، بلحاظ فونکسیون جا عوض کرده اند:

• قاعده بر این است که سوبژکت انسانی ببرکت و در روند پراتیک زنده زندگی، اوبژکت (طبیعت) را بطرزی هدفمند و بنا بر حوایج مادی و روحی خویش تغییر دهد و در روند پراتیک و به برکت پراتیک خود را بلحاظ جسمی و روحی توسعه و تکامل بخشد، از انسان ناتمام و ناقص گام به گام به سوی انسان کاملتر فرا رود.


• انسان اما در این شعر، اوبژکت واره تصور و تصویر می شود، انسانیت زدایی می شود، سوبژکتیویته و مولدیت خود را از دست می دهد.

• انسان در این شعر، فرم اوبژکتی از جنس سنگ به خود می گیرد و زندگی (طبیعت در بهترین حالت) در روند پراتیک، هرازگاهی او را بسان تندیسی ناتمام می تراشد.


• پراتیک خصیصه اصلی انسان شعورمند است.
• ولی شاعر، طبیعت را به مثابه موجودی ذیشعور قادر به پراتیک تصور و تصویر می کند.
• آن سان که طبیعت بی جان و بی شعور، جا و فونکسیون انسان را از او سلب می کند و خود بسان سوبژکتی هنرمند و ذیشعور به تراشیدن انسانواره سلب انسانیت شده می پردازد.

• فاجعه همین جا ست!


• شاعر بلحاظ فلسفی، دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت را و یا به عبارت دقیقتر، دیالک تیک انسان و طبیعت را وارونه می کند:

• انسان در این شعر، قبض روح (روح به معنی هگلی کلمه) می شود، عاری از شعور می شود تا طبیعت بی شعور ذیشعور شود و بسان پیکرتراشی او را بنا بر میل خویش بتراشد و فرمش دهد.

• شاعر از حقیقت امر مهیبی در عصر حاضر پرده برمی دارد:
• از وارونگی هراس انگیز جامعه و جهان!
• از سقوط دم به دم انسان به قهقرای چیزوارگی!

• اکنون به ناگاه، یادمان می آید که این همان شاعری است که چندی پیش، شعری از جنس زلزله ای مهیب سروده است:


کوک
• قرن بیست و یکم است.
• هر شب، تلویزیون کوکم می‌‌کند،
• هر صبح، رادیو.

• من نمی اندیشم، پس هستم!


• اکنون به شباهت شگرف این دو شعر پی می بریم و از دهشت بر خود می لرزیم:
• من نمی اندیشم، پس هستم!

• خبری هراس انگیزتر از این نمی توان تصور کرد!

• این به معنی سلب انسانیت از انسان نوعی است!

• این به معنی اوبژکت واره، چیزواره گشتن انسان است!
• این به معنی وارونگی جامعه و جهان است!

• این بلحاظ فلسفی، به معنی وارونه گشتن دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت و یا دیالک تیک انسان و طبیعت است!


• این به معنی تعویض هراس انگیز فونکسیون ها و نقش ها ست!

• این به معنی سقوط انسان تا درجه اشیاء بی روح و بی شعور است!

حکم دوم
تنها بادهای خزانی خش خش تراشه هایم را می شنوند.

• شاعر با این حکم قصد ابلاغ کدامین حقیقت امری را دارد؟

• انسان اوبژکت واره ی بی شعور بوسیله طبیعت ذیشعور تراشیده می شود، ولی خش خش تراشه های خویشتن خویش را نه خود می شنود و نه بنی بشری دیگر.
• خش خش تراشه های تن او را تنها بادهای خزانی می شنوند!

شاعر بدین وسیله خش خش جاروب گشتن برگ های زرد و خشک خزان به جاروی باد را برای تصور و تصویر خش خش تراشه های تن انسان نوعی به خدمت می گیرد و از خزان زندگی بنی نوع بشر خبر می دهد!
عمرش دراز باد!
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر