۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

شبگرد کوچک و بره

شبگرد کوچک و بره
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

پیشکش به هستی آقا مجیدی
شاعر و قصه گوی ده ساله هیولا


• روز خوب و مهرباری به پایان می رسید.

• نوازنده دلنشین ترین آهنگ هایش را نواخته بود.

• دخترک بادکنک فروش 26 بادکنک رنگ به رنگ فوت کرده بود.

• شاعر اوراق بیشماری را از اشعار نو پر کرده بود.

• دهقان رشد شتابان گیاهان را تماشا کرده بود و زن گلفروش به همه گل هایش آب داده بود.

• اکنون غروب بود.

• شبگرد کوچک فانوسش را روشن کرد.

• مردم به یکدیگر شب به خیر گفتند و دهقان گفت که فردا می خواهد چمن ده را درو کند.

• شبگرد کوچک برای همه مردم ده خواب خوشی آرزو کرد و گفت:
• «پنجره های تان نبندید، تا باد شبانه بتواند رؤیاها را به سراغ تان بفرستد.»

• بعد به گشت شبانه آغاز کرد.

• شمع هائی را که تک و توک روشن مانده بودند، خاموش کرد، به سگ پاسبان سلام گفت و به گربه دست تکان داد.

• داشت فکر می کرد که چرا سنجاب ها دم پر پشمی دارند، که از شنیدن صدائی به هراس افتاد.

• صدای پاهای کوچک بیشماری به گوش می رسید.

• شبگرد کوچک به دور و بر خود نگاه کرد و رمه بزرگی از گوسفندان را دید.

شبگرد کوچک به گوسفندان سلام گفت.

• گوسفندان بع بع کنان پیش آمدند و مثل دریائی سپید و مواج شبگرد کوچک را در میان گرفتند.

• و بره کوچکی ـ حتی ـ به فانوس او لیس می زد.

• شبگرد کوچک از دیدن میهمانان کوچک خوشحال شد.

• اما وقتی که رمه گوسفندان وارد چمنزار شد، شبگرد کوچک را ترس برداشت.

• شبگرد کوچک داد زد:
• «چمن را نخورید.
دهقان می خواهد فردا دروش کند.»

• گوسفندها ـ اما ـ محلش نگذاشتند.

• آنها همه گیاهان را می کشیدند و بره کوچک گل های زرد زیبا را یکی پس از دیگری می خورد.

• شبگرد کوچک غمگین بود.

• اما کاش غمش فقط غم چمن ده بود.

• وقتی که گوسفندان سیر خوردند، به سوی استخر ده راه افتادند و تمام آب استخر را نوشیدند.

• آخرین قطرات آب استخر را نیز بره کوچک نوشید.

• شبگرد کوچک ـ غمزده ـ در حاشیه خیابان ده نشست و ساعات متمادی، سرش را در دستانش پنهان کرد.

• در گرگ و میش صبح به خود آمد و به دور و برش نگاه کرد.

• از رمه گوسفندان خبری نبود.

• چمنزار ده غرق گلها و گیاهان خوشبو بود و استخر ده از وفور آب سر ریز می کرد.

• شبگرد کوچک مات و مبهوت ماند.

• وقتی سرش را بلند کرد و به آسمان نگریست، چشمش به گله های بیشمار گوسفند افتاد، که در چمن ابرها می چریدند.

• و بره کوچکی ـ انگار ـ به او دست تکان می داد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر