۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

از سمیوتیک ماتریالیسی تا ماتریالیسم سمیوتیکی ـ بخش پنجم

پطر هاکس (1928 ـ 2003)
شاعر، نویسنده (نمایشنامه، مقاله و کتاب کودکان) آلمان دموکراتیک
بنیانگذار «کلاسیک سوسیالیستی»
آثار:
اوتوپی و واقعیت
هنر و انقلاب
آدم و حوا
اقبال: سفری تئاتری به بابل
پولخدا


از مارکس و انگلس و فردیناندو ساسور تا کلود لوی اشتراوس
مارکوس دیک
برگردان شین میم شین

• مسئله تعیین کننده عبارت از این است که آیا وجود جامعه ای بی سمت و سو و بی کانون در مورد مدرنیته رسانه ای و پسامدرنیته نیز اعتبار و مصداق دارد و یا نه؟

• اگر پاسخ به این پرسش منفی باشد، مارکسیسم و همراه با آن، کردوکار لوی اشتراوس در زمینه تفهیم روبنای فرهنگی بمثابه آئینه زیربنای جامعه روی هم رفته کهنه جلوه خواهد کرد.
• کهنه بدان دلیل، که مدرنیته رسانه ای، پساصنعتی ـ که ما اکنون در آن بسر می بریم ـ رشته پیوند میان زیربنای اقتصادی و روبنای فرهنگی را پاره کرده است.
• به عبارت دقیقتر باید گفت که زیربنا به جای روبنا خزیده است، در حالیکه روبنا ادای زیربنا را در می آورد.

• اگر زیربنا و روبنا در مدرنیته رسانه ای، پساصنعتی به روایتی جا عوض می کنند، این پدیده در وهله اول، حاکی از آن است که فراشکلگیری به حدی رسیده، که اطاعت و تأیید پیشتازنده مناسبات به درجه توهم سردرگم ارتقا می یابد.
• اگر اکونومیزاسیون عرصه زندگی به پیروزی آشکار دست یافته، بی آنکه با مقاومتی در خور مواجه شود، دلیلی برای سرپوش نهادن بر این توتالیتاریسم (خودکامگی) وجود نخواهد داشت.
• در این صورت، انعکاس زیربنا در روبنا به اصطلاح در صراط مستقیم انجام می یابد.
زیربنا در این صورت، به همان میزان که فونکسیون روبنا عملکرد زیربنا را زر و زیور می بندد، بسان روبنا ست، اما مسئله این است که آیا اکنون سیطره بی چون و چرای خرد کاپیتالیستی بی اعتبار می شود؟

• اینکه روابط و تأثیرات متقابل میان تولید اجتماعی و شعور اجتماعی بارها و بارها حالت سیال به خود می گیرند، همانقدر معلوم همگان است که استقلال نسبی روبنا.
• اما اینکه چرا استثنائا گذار از شیوه تولید صنعتی به جامعه خدماتی و رسانه ای باید به تعویض جا میان زیربنا و روبنا منجر شود، یکی از اسرار طرز تفکر پسامدرن است.

• طبیعی است که شعور اجتماعی و نهادهای اجتماعی از شیوه تولید پساصنعتی و منطق اقتصادی آن پیروی می کنند.
• مثال برای این حقیقت امر، دیکتاتوری موسوم به «گفتگوهای 2010» (حذف خدمات دولتی در زمینه رفاه شهروندان) در آلمان فدرال و عدم بروز مقاومت بر ضد آن است.
• تنها چیزی که تازگی دارد، این است که رسانه ها عصر پساصنعتی زورگوئی و اجبار بی توضیح مناسبات (حاکم. مترجم) را در های و هوی معرکه لاینقطع از دیده ها پنهان نگه می دارند، آن سان که حق حیات کاپیتالیستی ، یعنی ظفرمندی اگوئیسم فردی بظاهر طبیعی با رحمت الهی هماهنگ و همنوا جلوه می کند.

• به میزانی که رسانه ها ـ بمثابه ایدئولوژی مادیت یافته و منبع نیروی روبنا ـ بطرزی نامرئی و مستور بر واقعیت زندگی اثر می گذارند، ظاهرا زیربنا به جای روبنا می خزد.

• به قول گوی دبورد، «ایدئولوژی در جریان تضادمند تاریخ، شالوده تفکر حاکمیت طبقاتی را تشکیل می دهد.
• حقایق امور ایدئولوژیکی هرگز تصاویر تخیلی صرف نبوده اند، بلکه شعور مسخگشته واقعیات بوده اند، فاکتورهای رئال بوده اند که به نوبه خود تأثیر مسخکننده اعمال می کنند.
مادیت یابی ایدئولوژی در فرم معرکه که موفقیت مشخص اقتصاد مستقلگشته را جذب خود می کند، عملا با واقعیت اجتماعی ترکیب می شود و به هیئت ایدئولوژی در می آید که می تواند تمامت واقعیت را بنا بر مدل خویش ببرد و بدوزد.»

• انعکاس وجود اجتماعی، اکنون دیگر نه بطور ناآگاهانه (خودپو. مترجم)، بلکه روی هم رفته عامدانه و آگاهانه انجام می یابد.
• برای برآورده ساختن حوایج خرد کاپیتالیستی، شعور رسانه ای با آگاهی کامل، شرایط خاص خود را مورد تجلیل قرار می دهد.
• این تعویض تعمدی جای شرط و مشروط را می توان در همرأیی با پطر هاکس، بمثابه دروغ رسانه ای بزرگ نامید:
• «دروغ بزرگ می گوید که جامعه در وضعی که هست تغییرناپذیر و بی عیب و نقص است.
• چنین جمله ای دیوانه کننده است و تنها از طریق رسانه ها می تواند گفته شود.
دروغ رسانه ای بزرگ بطور بیواسطه بر زبان نمی آید.
• دروغ رسانه ای بزرگ به مثابه خشکاندن چشمه کشش شنونده به شناخت از سرچشمه است.
دروغ رسانه ای بزرگ به معنی بیهوش سازی شناخت و اشاعه تردید و دو دلی عمومی است.
رسانه ها ـ اصولا ـ دروغ واحدی را میلیون ها بار بر زبان می رانند.
• دروغ واحد رسانه ها عبارت است از انکار شناخت.

• رسانه ها منظور خود را بطرز خاص خود بر زبان می رانند:
• وقتی می خواهند بگویند که در جامعه مسئله ای وجود ندارد تا زحمت تفکر راجع بدان به خود داده شود، می گویند که خیال ما راجع به جامعه راحت است.»

• اکنون ضمنا انعکاس بی کم و کاست وجود در شعور کیفیتی کسب می کند که در واقع اسطوره ای است.

لوی اشتراوس می نویسد:
• «خودویژگی اسطوره در این است که آن وقتی با مسئله ای مواجه می شود، آن را با مسائل دیگر که در عرصه های دیگر (مثلا کاینات، فیزیک، اخلاق، حقوق، جامعه و غیره) مطرح می شوند، همریشه (هومولوگ) تلقی می کند.
• وقتی که طرز تفکر اسطوره ای با مسئله ای خاص روبرو می شود، آن را بموازات مسائل دیگر در نظر می گیرد:
• کدهای بیشماری را در آن واحد مورد استفاده قرار می دهد.»

• (کد به نحوه استعمال زبان متناسب با تعلق افراد به قشر اجتماعی معین اطلاق می شود. مترجم)

• به عبارت دیگر، اسطوره وسیله ای است که جهان را عاری از تضاد تلقی می کند و چنان منعکس می سازد که انگار بهترین جهان ممکنه ست.
• طرز تفکر اسطوره ای چنان وانمود می کند که انگار قادر به توضیح این مسئله است که چرا چیزها در آغاز چنان بودند و اکنون چنین شده اند و چرا حتما می بایستی چنین شوند و نه جور دیگر.»

سیستم خودمرجعدان پسامدرن که در آن فرماسیون اجتماعی کاپیتالیستی بمثابه بهترین فرماسوین ممکنه تلقی می شود، شرایط طبیعی و اجتماعی ئی را احیا می کند که گویا بی قید و شرط و تغییرناپذیر اند.
• به عبارت دیگر، بمثابه چیزی بی قید و شرط و غیرقابل تغییر ادراک می شوند.
• بدین طریق، تصور جهانی بمثابه بهترین جهان ممکنه قابل مقایسه است با متافیزیک از سوئی و با اسطوره و کاپیتالیسم از سوی دیگر.

لوی اشتراوس میان جوامع بدوی (سرد) و جوامع پیشرفته (داغ) فرق می گذارد.
• جالب است که او نشان می دهد که جوامع داغ به محض اینکه منطق کاپیتالیستی را از آن خود می کنند، خود را به جامعه سرد (اسطوره ای) مبدل می سازند تا عوامفریبانه از پایان تاریخ سخن گویند.

• از آنجا که جوامع و فرهنگ های غیرکوچ نشین نمی توانند مایل به «امکان پذیرساختن نفوذ هر تغییر در ساختار در تاریخ باشند و نومیدانه دست به مقاومت می زنند» ، بررسی های لوی اشتراوس احتیاج به تصحیح دارند.

جامعه کاپیتالیستی تنها زمانی داغ بود که دیگری به او اجازه می داد که در سایه استثمار مادی و یا خصومت ایدئولوژیکی خود را مشروعیت ببخشد:
• در سایه استثمار مادی از زمان کشف آمریکا و شروع به کولونیالیسم (استعمار).
• در سایه خصومت ایدئولوژیکی از زمان گذار به مرحله امپریالیسم و رقابت سیستمی میان شرق و غرب تا سال 1989

• اینکه سرمایه داری سردگشته، یعنی سرمایه داری گردان به حول خویش روبنائی پدید می آورد که بعدها در آن، نگرش های آنتروپولوژیکی از هر نوع ـ مثل علف هرز ـ رو به رشد می نهند، تعجبی ندارد.

• دیری است که ثابت های آنتروپولوژیکی از این قماش در فرم های گوناگون دوباره عرض اندام می کنند:
نویروبیولوگ ها از مقید بودن اراده دم می زنند.
سوسیوبیولوگ ها هدایت بیولوژیکی رفتار اجتماعی انسان ها را موعظه می کنند.
نئوداروینیست ها گوش بنی بشر را کر می کنند که گویا ماهیت و خوی و خصال انسان ها همان ماهیت و خوی و خصال اجداد میمونی آنها ست.

• (نویروبیولوژی به علمی اطلاق می شود که به بررسی سیستم عصبی در سطوح سیستمی، سلولی و مولکولی و ضمنا به بررسی شیوه عمل نویرون های منفرد و تأثیر متقابل آنها در بافت های ارگانیسم می پردازد.
• نویروبیولوژی مبانی یادگیری، ادراک و روندهای روانی را نیز مورد بررسی قرار می دهد.
سوسیوبیولوژی رشته ای از بیولوژی رفتاری است، که سمتگیری اکید بیولوژی تکاملی دارد و در سال 1940 در ایالات متحده آمریکا بنیانگذاری شده است و به بررسی بنیان های بیولوژیکی هر فرم از رفتار اجتماعی کلیه ارگانیسم های اجتماعی می پردازد.
نئوداروینیسم و یا تئوری تکامل ترکیبی به توسعه تئوری تکامل داروین در پرتو معارف ژنتیک، بیولوژی تکثیر، پلنتولوژی، جانورشناسی، بوتانیک و سیستماتیک می پردازد.
• سردمداران آن عبارت بوده اند از آگوست وایزمن، ارنست مایر و جولیان هاکسلی. مترجم)

• هیچ کدام از این فرم ها خالی از خطر نبوده و نیست.
• زیرا انسان ـ عملا ـ بوسیله شرایط و اوضاعی فرم می گیرد که در خارج از اختیار او قرار دارند.
راه و رویه حفظ وسعت نظر و خرد خویش تحت این شرایط و اوضاع و احوال را می توان از لوی اشتراوس فرا گرفت.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر