۱۳۹۹ شهریور ۷, جمعه

شعری از فروغ فرخزاد تحت عنوان «بازگشت»

 
 

فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)

بازگشت

عاقبت خط ِ جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار آلود

نگهم پیشتر ز من می تاخت

بر لبانم سلام گرمی بود 

 

شهر

 جوشان 

درون کورهٔ ظهر

کوچه می سوخت در تب خورشید

پای من روی سنگفرش خموش

پیش می رفت و سخت می لرزید

 

خانه ها رنگ دیگری بودند

گرد آلوده، تیره و دلگیر

چهره ها در میان چادرها

همچو ارواح پای در زنجیر 

 

جوی خشکیده، همچو چشمی کور

خالی از آب و از نشانهٔ او

مردی آوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانهٔ او 

 

گنبدِ آشنای مسجد پیر

کاسه های شکسته را می ماند

مؤمنی بر فراز گلدسته

با نوایی حزین اذان می خواند

 

می دویدند از پی سگ ها

کودکان،

 پا برهنه، 

سنگ به دست

زنی از پشت مِعجَری خندید

باد ناگه دریچه ای را بست 

هشتی و دالان - نمایش محتوای تولیدات ویژه - صدا و سیمای اصفهان

از دهان سیاه هشتی ها

بوی نمناک گور می آمد

مرد کوری عصا زنان می رفت

آشنایی ز دور می آمد 

 

دری آنجا گشوده گشت 

خموش

دست هایی مرا به خود خواندند

اشکی از ابر چشم ها بارید

دست هایی مرا زخود راندند

 

روی دیوار 

 باز 

پیچک پیر

موج می زد چو چشمه ای لرزان

بر تن برگ های انبوهش

سبزی پیری و غبار زمان 

 

نگهم جستجو کنان پرسید:

«در کدامین مکان نشانهٔ او ست؟»

لیک دیدم اتاق کوچک من

خالی از بانگ کودکانهٔ او ست 

 

از دل خاک سرد آیینه

ناگهان پیکرش چو گل رویید

موج زد دیدگان مخملی اش

آه، 

در

 وَهم هم

 مرا می دید! 

 

تکیه دادم به سینهٔ دیوار

گفتم آهسته: 

«این تویی کامی؟»

 

لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ

هیچ باقی نمانده جز نامی 

 

عاقبت خط ِ جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار آلود

تشنه

 بر 

چشمه 

ره نبرد 

و 

دریغ

شهر من گور آرزویم بو.

 

پایان

ویرایش

از

تارنمای دایرة المعارف روشنگری

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر