۱۳۹۹ شهریور ۲, یکشنبه

سیری در شعری از فروغ فرخزاد تحت عنوان «آن روزها رفتند» (۱)

 

 

فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
(1934 ـ 1966)

تحلیلی
از
ربابه نون

آن روزها

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
 
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
 
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به
یکدیگر
آن بام های باد بادک های بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
 
آن روزها رفتند
آن روزها یی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم 
چون حبابی از هوا لبریز
 می جوشید
 
چشمم به روی هر چه می لغزید
آنرا چو شیر تازه می نوشید
 
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام
شادی بود.
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشت های نا شناس جستجو می رفت
شب ها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
 
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره می گشتم
 
پاکیزه برف من چو کرکی نرم
آرام می بارید
بر نردبام کهنه چوبی
بر رشته سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
 
و
 فکر می کردم به فردا 
آه
 
فردا
حجم سفید لیز
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او در چارچوب در
که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جام های رنگی
شیشه
 
فردا 
...
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشق های کهنه خود پاک می کردم
 
چون برف می خوابید
در باغچه می گشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک می کردم
 
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روز ها 
هر سایه رازی داشت
هر جعبه سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر
گویی جهانی بود
 
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
 
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های (لرزش های) عطر
در اجتماع ساکت و محبوب نرگس های صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
 
بازار 
در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدم ها پهن می شد، کش می آمد 
با
تمام لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد در ته چشم عروسک ها
 
بازار 
مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه
 با زنبیل های پر
 
بازار
باران بود که می ریخت
که می ریخت
که می ریخت.
 
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگ های آبی رنگ
 
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
 
و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش، مضطرب، ترسان
و عشق
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد
در ظهر های گرم دود آلود
 
ما عشق مان را
در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده گل های قاصد آشنا بودیم
ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
 
و عشق بود
آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و
جذب مان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه
 
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید پوسیدند
 
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ می زد
 آه
اکنون زنی تنها ست
اکنون زنی تنها ست
 
پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر