۱۳۹۹ شهریور ۸, شنبه

درنگی در شعر سهراب سپهری (۲۶)

 

 

مسافر 

سهراب سپهری

دم غروب، میان حضور خسته اشیاء 

نگاه منتظری حجم وقت را می‌دید

و 

روی میز، 

هیاهوی چند میوه نوبر 

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود 

و

 بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت
 نثار حاشیه صاف زندگی می‌کرد
و 
مثل بادبزن، ذهن، 
سطح روشن گل 
را
گرفته بود به دست
و 
باد می‌زد خود را

مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
"چه آسمان تمیزی!"

و 
امتداد خیابان غربت او را برد.
 
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می‌آمد.

مسافر 
آمده بود
و 
روی صندلی راحتی، کنار چمن
نشسته بود:

"دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر می‌کردم
و
 رنگ دامنه‌ها هوش از سرم می‌برد.
خطوط جاده در اندوه دشت‌ها (دشت) گم بود.
چه دره‌های عجیبی!

و
 اسب، 
یادت هست،
سپید بود
و
 مثل واژه پاکی، 
سکوت سبز چمن وار را چرا می‌کرد
و 
بعد، غربت رنگین قریه‌های سر راه.
و
 بعد تونل‌ها،

دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و 
هیچ چیز،
نه 
این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می‌شود خاموش،
نه
 این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بو ست،
نه 
هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند
و 
فکر می‌کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد."

ادامه دارد.
 
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر