۱۳۹۹ تیر ۳۰, دوشنبه

قصه هائی از زندگانی پیکاسو (۱)

 

خوزه روئیس (پدر و معلم پیکاسو)

دون کامپو همیشه بموقع می آمد

گوتفرید هرولد

برگردان میم حجری

پیشکش به روزبه ـ نقاش آواره

نقاشی مثل موسیقی نیست که جولانگاه کودکان نابغه باشد.

آنچه بلوغ زودرس پنداشته می شود، چیزی جز نبوغ  دوران کود کی نیست، که پس از چندی ناپدید می شود، بی آنکه رد پایی به جای نهد.

برای مثال، خود من یک همچو نبوغی را حتی به خواب هم ندیده ام.

وقتی چهارده ساله بودم، با چنان وسواس و دقتی نقاشی می کردم، که اکنون از تصورش تنم به لرزه می افتد.

گمراهی من، تقصیر پدرم بود.

از این رو، من بقیهً عمرم را به ناچار، صرف آن کردم، که یاد بگیرم مثل کودکان نقاشی کنم.

پابلو پیکاسو

·        ساعت هشت صبح روز اول مرداد بود.
·        دون کامپو هیکلش را از پله های چوبی خانه چند طبقه، در میدان لامرسه، بالا می کشید،  بی اعتنا به جر و جر مستمر پله ها.
·        او روز اول ماه را هرگز فراموش نمی کرد، مستاًجران خانه هم همینطور.
·        ولی نه کسی با گشاده روئی، به استقبال او می رفت و نه کسی به پیاله ای شراب دعوتش می کرد.
·        کرایه خانه، مثل پیالهً زهری روی میز گذاشته می شد، بی سخنی، حتی. 

·        دون کامپو، زیر نگاه سنگی مستاًجران، رسید پرداخت کرایه خانه را صادر می کرد و می رفت.
·        مستاًجران اما اکثر اوقات به جای پرداخت کرایه خانه، دست به خواهش و تمنا می زدند و او را به امید یافتن کار و پرداخت کرایه، دل خوش می کردند.

·        دون کامپو اما به خواهش و التماس کسی تره خرد نمی کرد:
·        «یا کرایه خانه و یا تخلیه فوری!»
  
·        خانواده  روئیس هم، در طبقهً سوم خانه، این اخطار خشک او را بارها شنیده بود.

·        خوزه روئیس، استاد نقاشی درهنرستان مالاگا، سپیده دم، با نخستین قورروی کبوتران از خواب برخاسته بود و دل نگران و پریشان، در کله خود، دنبال عذر و بهانه ای قابل قبول برای دون کامپو می گشت.

·        خوزه روئیس با شنیدن صدای در، خود را نفس نفس زنان بدان رساند، در را باز کرد و سرافکنده و شرمنده دون کامپو را به اتاق نشیمن دعوت نمود:
·        «بفرما یین! بفرما یین بنشینین!»    

·        دون کامپو بو برد که باز پولی در کار نیست و با بد خوئی پرسید :
·        «پولی در خونه نیس، دون روئیس؟»

·        «نه! متاسفانه نه، دون کامپو، نه!»

·        نقاش بلند قامت لاغراندام، با موهای آشفته و ریش نتراشیده، آشفته و پریشان دست های ظریفش را بهم می مالید:
·        «حتماّ خبر دارین، که موزهً شهر، چند روز پیش بسته شده ومنبع درآمد جنبی من هم، به عنوان تعمیرکارآثار نقاشی موزه، قطع شده است.

·        این امر برای من که حقوق چندرغازی از هنرستان می گیرم، با چهار بچه و دو خاله، که هوس زنده ماندن دارند، ضربهً کمرشکنی است.

·        راستش نمی دانم، چه باید کرد!»  

·        خوزه روئیس به دنبال آهی، نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.

·        «آثارتون فروش نمیرن؟ 

·        شما که شب و روز جز نقاشی کاری نمیکنین!» 

·        «پرده هایی می کشم، برای اتاق غذا خوری.

·        نقش آهو، کبوتر، پرنده و گل.

·        ولی مشتری پیدا نمیشه.

·        اگرچه خیلی ها از کارهای من، بویژه از کبوترهایی که می کشم، خیلی خوش شان میاد.»

·        دون کامپو حرفی برای گفتن نداشت.
·        کاری از دست او برنمی آمد.
·        او فقط برای جمع کردن کرایه خانه آمده بود.

·        «دون کامپو! چطوره به جای کرایه خانه، یکی از نقاشی هایم را به اتان تقدیم کنم؟

·        امیدوارم برای آخرین بار باشه.

·        من باید دیر یا زود از این شهر نکبت بروم و در جای دیگری، در مدرسه بزرگتری کاری پیدا کنم، که حقوق آبرومندانه ای می پردازند.»

·        صاحبخانه پوزخندی زد.

·        «دون روئیس عزیز!

·        با همه ارج و احترام به هنرت ، تا حالا چهارتا از نقاشی هایت را به جای کرایه خانه قبول کرده ام.

·        راستش را بخواهی، نمی دانم کجا آویزان شان کنم.»

·        در این هنگام پابلوی ده ساله وارد اتا ق می شود:
·        «بابا!

·        نمی خواهی امروز مرا بمدرسه ببری؟»


·        «نه پابلو جان!

·        امروز می توانی با خاله ایلودیا بروی!»

·        «پس، اصلا نمی خوا م برم مدرسه!»

·        «دون کامپو از خونه بیرون مان میندازه، اگه پسر من نخواد بره مدرسه!»

·        پابلو آزرده خاطر اتاق را ترک کرد و در را پشت سرش کوبید.

·        «پسرم بچه با استعدادی یه، ولی هر روز صبح سر رفتن بمدرسه مکافات داریم»، خوزه روئیس عذر خواهانه گفت.

·        دون کامپو پا شد و با نگاهی بی روح دیوارهای اتاق را که پر از پرده های نقاشی بودند، از نظر گذراند و در برابر پرده ای از یک صحنهً گاوبازی ایستاد.
·        صحنه گاوبازی با تما م جزئیاتش، مو به مو نقاشی شده بود.

·        دون کامپو با تحیر، ابروهایش را بالا انداخت:
·        «که اینطور!

·        فقط کبوتر و گوزن تیر خورده، با گل های نارنج بر شاخ می کشین!»

·        «این کار ناچیز پسرمه، دون کامپو!»
·        خوزه روئیس،  لبخند زنان گفت.

·        «همین کوچولویه، که هم الان نمیخواس بره مدرسه؟»

·        «آره!

·        او شاگرد منه، ولی مثل آدم بزرگ ها نقاشی می کنه.

·        در نمایشگاهی که اخیرا در هنرستان از آثار کودکان بر پا بود، حاضر نشدند، کارهای او را به نمایش بگذارند.

·        گفتند که آثار او فاقد روح کودکانه است.

·        او هم خیلی دلخور شد.

·        ولی من فکر می کنم که او آینده  درخشانی داره و روزی مطمئنا کرسی تدریسی در دانشگاه خواهد داشت و آبرومندانه تر از پدرش زندگی خواهد کرد.

·        روزی اسپانیا به او فخر خواهد کرد و او باعث سربلندی خانواده اش خواهد شد.» 


·        «خوب، دون روئیس!

·        راستش دلم نمی خواد، ولی حالا که اینطوره، این یکی را هم برمی دارم.

·        شاید روزی به قیمت خوبی فروختمش.»

·        خوزه روئیس نقاشی پسرش را ناخواسته و به اکراه از دیوار برداشت و پرسید:
·        «برای کرایه دو ماه،  دون کامپو؟»  

·        «از خوش قلبی من سوء استفاده نکن، دون روئیس!»

·        دون کامپو تابلوی نقاشی پابلو را زیر بغل گرفت و بیرون رفت.

·        پروفسور روئیس که توانسته بود، تا چهار هفته دیگر خود را از شر صاحبخانه خلاص کند، با خود گفت:
·        «من باید بیشتر کار کنم و بیشتر دنبال مشتری بگردم.
·        حالا دیگه پابلو هم می تونه کمکم کنه.
·        او پای کبوترها را با چنان دقتی می کشه، که آدم حتی نیرویی را می بینه که پرنده برای نگهداشتن خود روی پا لازم داره.»

·        خاله ایلودیا که بی صدا وارد ا تاق شده بود، پیله تخیل او را از هم درید:
·        «بمدرسه بردن پسر تو مشقتی یه!

·        در راه مدرسه مجبورم کرد، برایش قلم و کاغذ و رنگ بخرم.»

·        خاله ایلودیا با شیوه تربیتی خوزه روئیس، اصلا موافق نبود.
·        بنظر او پابلو را از همان روز اول تولدش با دادن بیش از هفت نام، زیاده از حد لوس کرده اند:
·        «پسر تو پابلو فرانسیسکو دو پاولا خوان پنوموسنو دیه گو خوزه ماریا دو لوس رمدیوز سیپریانو دولا سانتیسیما ترینیداد امروزهم در مدرسه بجای گوش دادن به درس، نقاشی خواهد کرد.»

·        خوزه روئیس شانه بالا انداخت.

·        چی می شد کرد؟

·        بعد رو کرد به خاله ایلودیا و گفت:
·        «ترتیب نام ها را بهم نزن لطفا خاله!

·        پس کی می خواهی یاد بگیری؟»  
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر