۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

لطایف الملل (بخش سوم) (از ۶۱ تا ۷۶)


 قدیمی ترین لطایف الملل جهان

 (بخش سوم)

برگردان

شین میم شین

 

۶۱

در دوره کرامول

زنی دو رفیق داشت

که

 پای یکی از آندو چوبین بود.

 

روزی متوجه شد که حامله است.

رفقا را خبر کرد و ماجرا را با هر دو در میان گذاشت.

 

آن که پای چوبین داشت،

 گفت:

«راه حل مسئله خیلی ساده است.

اگر

 بچه  پای چوبین داشت،

 از من است.

در غیر این صورت از حریف است.» 

 

۶۲

عمله ای را به اتاق نشیمن فئودالی آوردند تا میخ بزند.

پس از زدن میخ

طبق معمول

پرسید:

«عالیجناب.

 چیزی برای تشنگی دارید؟»

 

«برای تشنگی؟»

فئودال پرسید.

 

«آره.»

عمله جواب داد.

 

عالیجناب

برایش

شاه ماهی نمک زده

آورد و گفت:

«بفرما. این هم برای تشنگی.»

 

۶۳

مهمانی وارد خانه شد و از کلفت پرسید:

«خانم خانه هست؟»

 

کلفت گفت:

«نیست.»

 

مهمان پرسید:

«اقا چطور؟»

 

«نیست.»

 

مهمان پرسید:

«پسرشان چطور؟»

 

«نیست.»

 

مهمان گفت:

«پس بذار دم بخاری بنشینم تا بالاخره کسی بیاید.»

 

کلفت گفت:

«بخاری هم روشن نیست.»

 

۶۴

شهردار شهرکی در انگلستان پیشنهاد کرد

 که

چوبه دار جدیدی بخرند.

سکنه شهر قانع شدند.

 

فقط

پیرمردی

قانع نشد و گفت:

«چوبه دار سابق ایرادی ندارد.»

 

شهردار با شور وافر گفت:

«بیشک.

مسئله اما این است که در این چوبه دار

تاکنون فقط بیگانگان را به دار زده ایم.

 

اکنون

می خواهیم چوبه دار جدیدی برای خود خودمان بخریم

و

از این به بعد

خودمان را دار بزنیم.»

 

۶۵

قبل از شروع جنگ های ۳۰ ساله

دهاتی ئی سر میز قهوه خانه به شهری ئی گفت:

«۳۰ سال است که زن گرفته ام و فقط یک بار با زنم همنظر بوده ام.»

 

شهری پرسید:

«این یک بار کی بوده است؟»

 

جواب داد:

«روزی که خانه مان آتش گرفت، من و زنم همنظر بودیم:

هر دو می خواستیم از در خانه بیرون بزنیم. »

 

۶۶

مسافری در مسافرخانه ای از دختر خدمتکار

 یک لیوان آب خواست

و

گفت:

«می خواهم قاطی شراب کنم.»

 

دخترک گفت:

«لازم نیست.

ننه ام امروز صبح  یک سطل آب در خمره شراب ریخته است.»

۶۷

دو تن از زوار بایرن (آلمان) برای زیارت پاپ به روم سفر می کنند.

 در

آلبرگو

(هتل)

اقامت می گزینند و تخم مرغ می خورند.

 

در

راه برگشت به بایرن،

یکی از آندو به دیگری می گوید:

«سر صاحب آلبرگو کلاه گشادی گذاشتم.»

 

دیگری می پرسد:

«چگونه؟»

 

جواب می دهد:

«در تخم مرغی، جوجه کاملی را درجا خوردم

 و

بابت آن پشیزی پرداخت نکردم.»

 

۶۸

صاحب پلانتاژی در امریکای جنوبی

به

برده اش می گوید:

«جیم.

من به همین زودی ها خواهم مرد.

به

سفری دراز خواهم رفت.»

 

جیم جواب می دهد:

«سفر به خیر.

ارباب سفر خوشی خواهد داشت.

همیشه به پیش.»

 

۶۹

پسرکی

عکس خود را در چاه آب دید.

بعد

ننه اش

را

صدا زد

و

گفت:

«بیا ننه.

نگاه کن.

دزدی در چاه نشسته و به بیرون می نگرد.»

 

ننه اش

به

تأیید سر تکان داد

و

گفت:

«آره.

پیر زن بدجنس بدترکیبی هم نزد او ست.»

 

۷۰

لیاس

(کورتیزان معروف)

(کورتیزان به کنیزان با فرهنگ در اروپا از قرن ۱۶ تا ۱۹ اطلاق می شد)

مدت مدیدی معشوقه اریستیپ (حکیم روم) بود.

 

روزی حریفی به اریستیپ گفت:

«من که سر در نمی آورم.

لیاس اصلا تو را دوست ندارد.»

 

اریستیپ گفت:

«آخ.

می دانی.

شراب و ماهی هم مرا دوست ندارند.

اما علیرغم آن من از شراب و ماهی دل بر نمی کنم.»

 

۷۱

انگلیسی ئی به اسکاتلند سفر کرده بود.

 

گفت:

«همیشه اینجا فقط باران می بارد؟»

 

پسرکی جواب داد:

«همیشه که نه.

هر از گاهی هم هوا آفتابی است.»

 

۷۲

اسکندر کبیر

در صدد حمله به ایران بود.

 

ولی

قبل از حمله

می خواست

از

اوراکل (نیایشگاه) دلفی

نظرش

را

بپرسد.

(استخاره کند.)

 

نیایشگاه

در آن روز

بسته بود.

 

اسکندر

اما

حوصله صبر کردن نداشت.

یک راست به خانه پیتیا رفت

و

او

را

کشان کشان به نیایشگاه آورد.

 

پیتیا

که

نمی خواست به معبد برود و برای اسکندر غیبگویی کند،

داد زد:

  «نره خر

با

زور

می خواهی برایت غیبگویی کنند.

کسی نمی تواند جلودار تو باشد.»

 

اسکندر گفت:

«کافی است»

و

فرمان لشکرکشی به ایران را صادر کرد.

 

۷۳

در

امریکای آغازین

کشاورزی با پسرش در مزرعه ای زندگی می کرد.

 

زن کشاورز وقتی که پسرک هنوز شیرخواره بود،

   مرده بود.

 

کشاورز

روزی

برای اولین بار

پسرش

را

به

شهر برد.

 

پسرش از شهر خیلی خوشش آمد.

 

پرسید:

«پدر.

این موجودات مسخره با موهای دراز و پارچه ای بر روی پا چیستند؟»

 

پدرش گفت:

«اسم اینها زن است.»

 

پسرش پرسید:

«زنان به چه درد می خورند؟»

 

پدرش گفت:

«خوب.

وقتی کسی به سن و سال تو باشد، یکی از اینها را برمی دارد و با خود به مزرعه می برد تا همکاری کند.»

 

پسرش

گفت:

«چه خوب.

من هم دلم می خواهد یکی داشته باشم.»

 

پدر گفت:

«باشد.»

 

بعد یکی از آنها را انتخاب کرد و به عقد پسرش در آورد و آندو را به مزرعه روانه کرد.

خودش در شهر کار داشت.

 

وقتی به مزرعه برگشت، همه چیز تر و تمیز و مرتب بود

ولی از زن اثری نبود.

 

از

پسرش سراغ زنش را گرفت.

 

پسرش

خیلی جدی

جواب داد:

«با زنم بد شانسی آوردیم.

روز دوم فرستادم سرچاه تا آب بیاورد.

قوزک پایش شکست.

نگذاشتم زیاد درد بکشد.

درجا با گلوله زدمش.»

 

۷۴

ملا نصرالدین

روزی

جگر اعلی خرید.

 

ضمنا

از

جگرفروش خواست

که

طرز تهیه غذای اعلی از جگر اعلی

را

هم

برایش توضیح دهد.

 

جگرفروش علاوه بر توضیح، دستور غذایی لازمه

را

در

اختیارش گذاشت.

 

ملا نصرالدین

با

جگر در دست راست و دستور غذایی در دست چپ

به

سوی خانه روانه شد.

 

عقابی

چشمش به جگر افتاد

و

در

طرفة العینی

از

دست ملا نصرالدین ربود.

 

ملا نصرالدین رو به آسمان کرد و زیر لب به خنده گفت:

«پرنده خر

جگر را برد.

بی آنکه بداند که دستور غذایی لازمه در دست من است.»

 

۷۵

 خرپولی

در

حال احتضار بود.

 

وقتی کشیش شهر

برایش طلب امرزش کرد و رفت،

فوری پا شد

و

از

قوم و خویش خویش

خواست

که

درشکه آورند

و

او

را

فی الفور

به

ابی الآباد

ببرند.

 

قوم و خویشش

مات و مبهوت نگاهش کردند.

 

خرپول گفت:

«گفتم به ابی الآباد.

قوم و خویش من همه ابی الآبادی اند

و

همه

می دانند

که

ابی الآباد

دارالمساکین

 است

و

تاکنون

هرگز

خرپولی

در

آن سامان

نمرده است.»

  

۷۶

کاروانسالاری

عرق ریزان در بیابان 

دنبال چیزی می گشت.

 

حریفی پرسید:

«دنبال چه می گردی؟»

 

 جواب داد:

«من در اینجا گنجی پنهان کرده ام

 و

 اکنون نمی توانم پیدایش کنم.»

 

حریف پرسید:

«نشانه ای برای محل دفن گنج تعیین نکرده بودی؟»

 

جواب داد:

«البته که نشانه گزاری کرده بودم.

نشانه ام ابر مضحکی بود که دقیقا روی محل دفن گنج قرار داشت.»


ادامه دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر