۱۳۹۹ مرداد ۸, چهارشنبه

آش شور اسدالله ها و فهم فخیمه آیة الله ها

طرز تهیه آش جو به سبک سنتی | یکی از خوشمزه ترین آشهای ایرانی ...


نقل
از
  آیة الله احمد عابدینی
علامه حوزه‌ عرعریه اصفهان 

  اوايل شهريور ۱۳۷۷ بود
كه
برای خواندن كتاب سفرنامه‌ فقهیِ حج
به
منزل آیة الله عردبیلی
رفتم.

مثل بقيه‌ی شب‌ها من و او تنها بوديم.
تازه آقای اسدالله لاجوردی را ترور كرده بودند.

آقای اردبیلی
فرمودند:
«امروز هرچه با خودم كلنجار رفتم كه برای آقای لاجوردی فاتحه‌ای بخوانم نشد.»

 حساس شدم
كه
مگر او
چه كرده است؟

سؤال كردم.
ايشان در ترديد بود
كه
برايم
توضيح بدهد يا خير.

اما
بالاخره
اموری را گفت
كه
اكنون پس از گذشتِ بيش از ده سال از آن زمان،
هنوز بسياری از آن كلمات با همان آهنگِ سخنان ايشان در گوشم طنين‌انداز است:

آقای اردبیلی گفت:
«آن زمان كه مسوليت داشتم،
گهگاهی به زندان‏‌ها سر می‌‏زدم.
در زندانِ اوين،
يك دربِ كهنه‌ی قديمی
بود
كه
هميشه از كنار آن می‌گذشتم.
يك روز هوس كردم كه داخل آن‌جا را ببينم.»

گفتم:
«اين چيست؟»

گفتند:
«چيز مهمی نيست.
يك انباری است.»

گفتم:
«می‌‏خواهم درون آن را ببينم.»

گفتند:
«كليدش نيست»

گفتم:
«آن را پيدا كنيد»

گفتند:
«پيدا نمی‌شود»

گفتم:
«درب را بشكنيد»

گفتند:
«چيز مهمی نيست»

گفتم:
«بالاخره من بايد درون اين انباری را ببينم»

گفتند:
«كليدش پيش حاج آقاست.
منظورشان لاجوردی بود»

گفتم:
«از او بگيريد»

گفتند:
«الان اين‌جا نيستند»

گفتم:
«پيدايش كنيد.
من اين‌جا می‌مانم تا بيايد و از جای خود تكان نمی‌خورم»

  بالاخره پس از اصرارِ زيادِ من،
درب باز شد.

وارد شدم.
ديدم
تعداد زيادی از بچه‌های خردسالِ پنج ساله، شش ساله و ده ساله
با
صورت‌هایی به رنگ زرد
و
جسم‌هایی نحيف،
پنجاه نفر، صد نفر، كم‌تر يا بيش‌تر، نمی‌‏دانم
محبوس‌اند.

بچه‌ها دور من ريختند.
گريه می‌کردند.
عبا و دست‌هایم را می‌بوسیدند و التماس می‌کردند.

گفتم:
«اين‌ها چه كسانی هستند؟»

گفتند:
«اين‏ها بچه‌های منافقان هستند كه پدر و مادرشان يا كشته شده‌اند يا فرار كرده‌اند»

گفتم:
«اين‌جا چه كار می‌کنند؟
پدران‌شان مجرم بوده‌اند، جرم اين‌ها چيست؟
اين‌ها پدر بزرگ ندارند؟!
خويشاوند ندارند؟!
قيم ندارند؟!»

  از وضع اسفبار بچّه‌ها چشمانم پر از اشك شد.
عينك خود را برداشتم و با دستمال،
اشک‌های خود را پاك كردم
و
گفتم:
«همين امروز، تا ۲۴ ساعت بايد اين بچه‏‌ها را به خانواده‌های خودشان برسانيد و هر كدام كه خانواده ندارند، يا جایی ندارند، آن‌ها را به دادستانی بياوريد.
برای آنان جایی تهيه می‌كنيم.
 آخر، پدرِ بچه‏ منافق بود و كشته شد، يا مادرش فرار كرد،
چه ربطی به بچه‏ دارد؟!
 انصاف و رحم و مروت‌ تان كجا رفت؟!»

  بالاخره پس از چند روز آقای محمدی گيلانی،
قبل از خطبه‌های نماز جمعه‌ی تهران،
جوابم را داد و گفت:
«آنها كه براي بچه‌ی منافق اشك می‌ريزند،
نبايد مسئوليت قبول كنند.
چرا آن‌وقت كه پدران‌شان پاسدارهای ما را می‌کشتند
گريه نكرديد؟!»

كسی مرجع ضمير حرف‌های او را نفهميد، جز من...

آقاي لاجوردی به من
می‌گفت‏:
«من،
تو و آقای منتظری
را
قبول ندارم،
شما نمی‌فهمید،
شما نمی‌گذارید من ريشه‌ی منافقان را بكنم،
اما چون امام خمينی به من فرموده از شما اطاعت كنم،
اطاعت می‌كنم،
وگرنه اصلا شما دو نفر را قبول ندارم.»

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر