۱۳۹۹ مرداد ۹, پنجشنبه

درنگی در شعر «اتللو» از محمد زهری (۲)

 

اتللو

محمد زهری

(۱۴ مرداد ۱۳۳۳)

به

دوستم:

س. عنایتی

درنگی

از

ربابه نون

پا ز سر نشناخت،

چنگ انداخت

پرده ی پنداریِ سِن (صحنه) را به یک سو زد

تا نگاه تشنه از حسرت نسوزد

 

***

 

پهنه ی تالارِ گنگ و تار

را

موجزن از جمع گرم ناشکیب،

انگاشت

 

دانه های برف عالمبار

را

پرتو جارِ گران پنداشت

 

تاج زیتون را به فرق خویش دید

هر چه گل بود، او نثار مقدم خود، بیش دید

 

***

 

گفت با خود شاد:

«عاقبت با ضربت شلاق استعداد

پشت بشکستم ز گوهر ناشناسان

و این منم محراب دوران

خلق بنّدی (بنده) من و من رسته و آزاد »

 

از خروش کف زدن های نهان از گوش

خنده ای در سینه اش بشکفت،

گفت:

«دیگر در طلا و نقره غرق ام

رشک شبکوران، چنان برق ام

 

بعد از این در بستر آسوده خواهم خفت

ز آنکه چونان عمر پیشین

نیستم خر مهره ای در صحنه ی خاموش

 

دانه ی الماس هستم در نگین

می درخشم بعد از این

می درخشم بعد از این»

 

***

 

یادش آمد، خلقی در انتظار بازی اویند

تا دگر ره، با هنر، بر جان زند آتِش

 

یک زمان تشویش آرد، یک زمان رامش

لحظه ای در چهره هاشان بشکفد، لبخند

لخت دیگر، از فسونکاریِ او گریند

 

....

 

شد رها در قالب بازی، غرور آلوده و خرسند.

 

(دزدمونا در حریر سرخ خوابیده است

بر سرش چون کوه سنگی مانده اتللو

شمعی اندر دست

تیغه شمشیر او دارد تلألؤ)

 

اتللو:

آه، آه،

ای شمع روشن،

گر تو را خاموش سازم، من

بار دیگر هم توانم شعله بر فرقت گذارم

 

(رو به سوی دزدمونا)

 

اینک ای شمع امیدم،

دزدمونا،

گر پشیمان گردم از کارم

خون خاک آلوده ات را چون به نهر رگ بریزم؟!

 

ای گل سرخ دل آویزم،

پیش از آن کز گلبن ات پژمرده سازم،

خواهم از بویت مشام دل، نوازم.

 

(خم شد و سر در میان گیسویش بنهاد)

 

....

 

لرزید و ز پا افتاد.

صبح شد، اما هنوز از چرخ بی خورشید

 

***

 

دانه های برف می بارید، می بارید

پهنه تالار تابستانی، اندر زیر آن

در کفن مفقود

مرد مستی روی سِن افتاده بی جان

 

....

 

او سیاهی لشکر سِن بود.

 

پایان

 

اتللو

هم عنوان نمایشنامه تراژیکی از ویلیام شکسپیر

است

و

هم

قهرمان منفی این تراژدی

است.

 

اتللو

برده سیاه پوستی

است

که

به

دلیل رشادت چشمگیر در جنگ های برده داری ـ فئودالی

به

مقام سرداری

ارتقا یافته است.

 

هم

شرکت بردگان در جنگ های برده داری و فئودالی

استثناء

است

و

هم

ارتقای برده به مقام سردار.

 

شاید

دلیل طبقاتی ـ فرماسیونی تشکیل این تراژدی

همین جا باشد.

 

ارتقای اتللو

به

مقام سردار،

عملا

با

تعویض جایگاه اجتماعی او

همراه گشته است.

 

اتللو

به

مقام عضوی از اعضای طبقه حاکمه

ارتقا یافته است.

 

زیباترین دختران اشراف برده دار و فئودال

در

حسرت هماغوشی با او به سر می برند.

علیرغم سیاه پوست بودنش.

 

اتللو

با

دزده مونا

زیباترین دختر طبقه حاکمه

ازدواج می کند

و

یاگو

یکی از اعضا و سرداران طبقه حاکمه

دامی بر سر راه دزده مونا و اتللو

می گسترد

و

چنان وانمود می کند که گویا دزده مونا

با

کاسیو

(یکی دیگر از سرداران و اعضای طبقه حاکمه)
رابطه نامشروع دارد.

 

یاگو

توسط زنش که دوست دزده مونا ست،

دستمالی را که اتللو به دزده مونا هدیه داده، سر راه کاسیو می اندازد

تا

او بردارد

و

رابطه نامشروع دزده مونا با کاسیو اثبات تجربی شود.

و

موفق می شود.

 

اتللو

در

کوره خشم

دزده مونا

را

خفه می کند.

 

بعد از ماجرا

زن یاگو

حقیقت قضیه

را

افشا می کند.

 

جنون اتللو

اوج می گیرد.

 

هم یاگو را به قتل می رساند

و

هم

خودش

مجددا

سقوط طبقاتی

می یابد.

 

محمد زهری

صحنه پس از قتل دزده مونا

را

به

شعر می کشد

و

برای اولین بار در مقیاس جهانی

تحلیل پسیکولوژیکی ـ سوسیولوژیکی مارکسیستی 

از

نمایشنامه شکسپیر

عرضه می دارد.

 

این

بی کم ترین شک و تردید

بهترین شعر محمد زهری

است.

 

خواهیم دید.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر