۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

لطایف الملل (بخش سوم) (از ۴۵ تا ۶۰)


 قدیمی ترین لطایف الملل جهان

 (بخش سوم)

برگردان

شین میم شین


۴۶

دو تاجر در دمشق به نزد قاضی رفتند.

 

تاجر طلبکار گفت:

«من از این آقا ۵۰۰ دینار طلبکارم و نمی دهد.»

 

تاجر بدهکار گفت:

«دوره بدی است.»

 

تاجر طلبکار داد زد:

«۴ ماه است که همین حرف را می زنی.»

 

تاجر بدهکار گفت:

«چهار ماه است که دوره بدی است.

می خواهی دروغ بگویم؟»

 

۴۷

در گوشه قهوه خانه ای دو دهاتی با هم صحبت می کردند.

 

دهاتی اول پرسید:

«ماه مهم است و یا خورشید؟»

 

دهاتی دوم گفت:

«شکی نیست که ماه مهمتر از خورشید است.

برای اینکه ماه شباهنگام

یعنی وقتی که هوا تاریک است،

می تابد.

به

همین دلیل

ماه مفیدتر از خورشید است.

 

خورشید

فقط در روز می تابد

که

هوا در هر صورت روشن است.»

 

۴۸

ولتر

در حال نزع بود

که

کشیشی سر رسید

و

گفت:

«توبه کن

از

گناهانی که مرتکب شده ای

از

بی اعتنایی به طرز سنتی زندگی

از

آزاد اندیشی

از

اعتیاد به انتقاد.»

 

ولتر

به

نیت امتناع از توبه

سر تکان داد

و

گفت:

«خدا خودش عفو خواهد کرد.

حرفه خدا هم همین است و بس.»

 

۴۹

در

توله دو

(شهری در اسپانیا)

مجرمی

را

می خواستند حلق آویز کنند.

 

پرسیدند:

«آخرین آرزویت چیست؟»

 

گفت:

«یک لیوان آبجو.»

 

لیوانی پر از آبجو آوردند.

 

مجرم

به

عوض سرکشیدن آبجو

شروع به فوت کردن کف روی آبجوی لیوان کرد.

 

پرسیدند

«چرا به عوض نوشیدن آبجو

کف روی آن

را

فوت می کنی؟»

 

جواب داد:

«کف آبجو برای کلیه آدم خوب نیست.»

 

۵۰

ملحد معروفی

را

در

کلیسا

در

حال عبادت دیدند.

 

گفتند:

«تو؟

تو

که

اصلا

به

خدا

ایمان نداری!»

 

گفت:

«می دانم.

گمراه شده ام.

شاید.»

 

۵۱

ملحد معروفی

را

در

کلیسا

دیدند

که

ضمن عبادت

اشک می ریزد.

 

گفتند:

«تو؟

برای چه عبادت می کنی و ضمنا اشک می ریزی؟

تو که اصلا دین و ایمان نداری؟»

 

جواب داد:

«از دو حالت قصه خالی نیست:

یا

خدایی

واقعا وجود دارد و من خطاکارم

و

لذا

جلوی او

طلب عفو می کنم و اشک می ریزم.

 

و

یا

حق با من است

و

خدایی وجود ندارد

و

لذا

به

دلیل عبادت به خدایی که وجود ندارد،

به

حال زار خود

زار می زنم.»

 

۵۲

حریف بدنامی

بر روی در خانه اش نوشته بود:

«بدنامان مجاز به ورود به این خانه نیستند.»

 

دیوگنس

از

قضا

گذارش به همان کوچه افتاد.

 

شعار روی در را خواند و گفت:

«عجب.

صاحبخانه

پس

چگونه می تواند وارد این خانه شود؟»

 

۵۳

در

فرانسه قبل از انقلاب

عیسوی ئی

در

انجمن عیسی

بود.

 

روزی

مرد مو قرمزی وارد انجمن شد.

 

عیسوی

به

زمزمه

در

گوش بغل دستی اش گفت:

«یهودا ست.»

 

مرد مو قرمز شنید و گفت:

«موسیو

موقرمز بودن یهودا

هنوز ثابت نشده است.

 

ولی

عضو انجمن عیسی بودنش

ثابت شده است.»

 

۵۴

حریفی از کسی که داشت می مرد

پرسید:

«روزگارت چگونه می گذرد؟»

 

جواب داد:

«من دارم از روزگار می گذرم.»

 

۵۵

رقاصه خوش سیما ولی خنگی در تئاتری به رقاصه دیگر

گفت:

«از دست اینهمه هوادارم، کلافه شده ام

و

نمی دانم چکنم.»

 

رقاصه دیگر با لبخند متینی گفت:

«کاری ندارد.

دهنت را باز کن و دو کلمه حرف بزن.»

 

۵۶

افسر جوانی

یک روز قبل از شروع جنگ،

مرخصی خواست

تا

به

عیادت پدر بیمارش رود و برای او دعای خیر کند.

 

ژنرال غرید:

«پدرت باید خیلی متدین باشد. مگر نه؟»

 

افسر گفت:

«آره.

خیلی متدین است.»

 

ژنرال گفت:

«حدس زدم.

برای پدر ـ مادرت دعای خیر کن

تا

عمرت دراز شود.»

 

۵۷

زن خرپول ترشیده ای

مرتب

نزد نقاش رنسانس ایتالیایی می رفت

تا

پرتره اش

را

بکشد.

 

هر بار نزد نقاش می رفت،

آرایش غلیظی

داشت.

 

نقاش

روزی گفت:

«سینیورینا

بهتر است

تکلیف مان را روشن کنیم

تا

بدانیم

که

تو

نقاشی می کنی و یا من؟»

 

۵۸

قنادی (شیرینی پزی) در سال ۱۴۰۰ میلادی

تن به ازدواج نمی داد.

 

پس از کلی اصرار

حاضر به ازدواج شد

و

با

زن بسیار کوچولویی

ازدواج کرد.

 

گفتند:

«پس از اینهمه مقاومت و سرسختی، رام شدی و خام شدی و تن به ازدواج دادی.

پس چرا زن کوچولویی پیدا کردی؟»

 

گفت:

«وقتی دیدم چاره نیست،

کوچک ترین تکه را برداشتم.»

 

۵۹

کسی غاز حریفی را دزدیده بود.

حریف نزد کشیش روستا رفت و کمک خواست

تا

یا

غاز

را

پیدا کند

و

یا

غازدزد

را.

 

کشیش گفت:

«پیدا می کنم.»

 

یکشنبه

وقتی مؤمنین وارد کلیسا شدند،

کشیش از منبر بالا رفت

و

گفت:

«بنشینید.»

 

وقتی همه نشستند،

گفت:

«چرا نمی نشینید؟»

 

گفتند:

«ما که نشسته ایم.»

 

کشیش مصرانه گفت:

«نه.

نه.

غاز دزد هنوز ننشسته است.»

 

غاز دزد گفت:

«نه.

من

هم

نشسته ام.»

 

۶۰

جنتلمنی

(مرد مؤدب خوش مشربی)

بانوی معروفی

را

دید

و

حال همسرش را پرسید.

 

بانو زد زیر گریه و گفت:

«شوهرم در بهشت است.»

 

جنتلمن گفت:

«خیلی متأسفم.»


ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر