احمد محمود
زمین سوخته
رمانی از احمد محمود است که به روایت جنگ ایران و عراق میپردازد.
انگیزه نویسنده
این داستان که در سال ۱۳۶۱ منتشر شد، حاصل تجربه شخصی نویسنده از جنگ است. خود نویسنده در این باره گفته است: «وقتی خبر کشته شدن برادرم را در جنگ شنیدم، از تهران راه افتادم رفتم جنوب. رفتم سوسنگرد، رفتم هویزه. تمام این مناطق را رفتم. تقریباً نزدیک جبهه بودم. وقتی برگشتم، واقعاً دلم تلنبار شده بود. دیدم چه مصیبتی را تحمل میکنم. اما مردم چه آرام اند. چون تا تهران موشک نخورد، جنگ را حس نکرد. دلم میخواست لااقل مردم مناطق دیگر هم بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. همین فکر وادارم کرد که زمین سوخته را بنویسم.»
بریده ای از" زمین سوخته"
یکهو جیغ گلابتون را میشنوم. سر برمیگردانم. گلابتون بچۀ خردسالش را بالای سر برده است. تا بخواهم تکان بخورم و تا زن، جسد خواهر گلابتون را دور بزند، گلابتون، بچه را محکم به زمین میکوبد و فریادکشان بنا میکند به دویدن. سر کودک چنان به سنگ خورده است که فرقش شکافته است و مغز همراه خون، روی زمین پخش شده است. نور تندی چشم را میزند. جوان خاکستریپوش دارد عکس میگیرد. لبان طفل، انگار هنوز جان دارد و انگار که دبنال پستان میگردند. گلابتون دستها را از هم باز کرده است و دور میدان میدود و جیغ میکشد. نمیدانم چه میشود که یکهو از جا کنده میشوم. از میان خرابهها میرانم بهطرف خانۀ ننه باران. پایم گیر میکند به تیر چوبی بلندی که از کمر شکسته است. سکندری میخورم و به زانو میافتم. پیشرویم قطعۀ بزرگی از بدنۀ موشک لای خرابهها افتاده است و نور خورشید را با برق تیرهای باز میتابد. حالم دارد بهم میخورد. حس میکنم که دیگر پایم به اختیارم نیست. همانجا، به دیورا شکستهای که رو زمین افتاده است تکیه میدهم. عرق از تمام تنم میجوشد. گوشهایم سوت میکشد. بهدور وبرم نگاه میکنم. دیوار شکستهای که بهش تکیهدادهام دیورا مطبخ خانۀ ننه باران است. ذتاق ننه باران و اتاق محمد میکانیک روهم کوبیده شده است.
- لالهالاالله.
- محمد رسولالله.
کسی صدام میکند:
- آقا!...
آرام سرم را بلند میکنم. جوان خاکستریپوش است. بار دیگر برق خیرهکنندهای چشمم را میزند و یک لحظه همهجا تار میشود. دلم دارد زیرورو میشود. آفتاب پهن شده است. میخواهم عق بزنم. خودم را میگیرم. دهانم پر میشود آب. جوان خاکستریپوش روبرویم ایستاده است و حرف میزند. نمیدانم چه میگوید. صدایش را نمیشنوم. به لبهایش نگاه میکنم که تند و تند حرکت میکنند و دندانهای ناموزونش پیدا و ناپیدا میشوند. نگاهم از لبانش سر میخورد رو دماغش. چه بزرگ و بیقاعده بهنظرم میآید. بعد به چشمانش نگاه میکنم که انگار کلاپیسه است. حالا، پیشانی جوان خاکستریپوش است. عرق و خاک قاطی هم شده است و تمام پیشانیاش را پوشانده است. ناگاه از بالای سر جوان خاکستریپوش، چشمم میافتد بدستی که در انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشۀ خشک نخل پایهبلند گوشۀ حیاط ننه باران گیر کرده است. آفتاب کاکل نخل را سایهروشن زده است. خون خشک، تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابهاش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است...
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر