۱۳۹۸ آذر ۵, سه‌شنبه

سیری در آثار مریم بهاری (۲۲)

 
مریم بهاری
 
ویرایش و تحلیل
از
مسعود بهبودی
 
داشتم بپربپر میکردم، 
حواسم نبود
چه زمانی، 
دونفرخانم قد بلند با چادرمشکی آمدند 
 داخل حیاط .
 
نگاهی به من و دیگ نذری و لیله انداختند و رفتند طرف اتاق
 
 َهرچقدر با در کلنجاررفتند
 باز نشد که نشد، 
معلوم بود که زهرا خانم هنوز مرادش را نگرفته.
 
زیرچشمی
 داشتم نگاهشان میکردم ،
بدو رفتم جلو
گفتم: 
تا زن سیف الله مرادشو نگیره 
در باز نمیشه .

ازپشت در
 بلند 
طوری که صدا برسه گفتند: 
خدا مرادتو بده. 
 
هنگامی که میخواستند برگردند، پای یکی شون گیر کرد به کفشها، 
داشت می افتاد ، دستشو گرفت به دیوار خودشو نگهداشت.
 
چشم غره ای به من رفت.

به جای لیله بازی تو این روزای عزیز 
بیا و این کفشارو جفت کن، 
اگه این دیفال نبود 
مغزم اومده بود 
تو دهنم. 
 
خانمی که همراش بود با دست کشیدش طرف در.
 
اوا لیلا خانم مگه نمیبینی بَچّس.
 
کشون کشون بردش .


تمام کفشهارو جفت و مرتب کردم، سعی ام این بود، لنگه به لنگه نباشه،
کفش تق تقی هم بینشون دیدم، 
به پا کردم وکلی بالا پایین پریدم، 
چه مزه ای داشت لیله بازی با کفش تق تقی.
 
ناگهان پاشنه کفش شکست و سکندری خوردم 
خوشبختانه کسی توی حیاط نبود 
همه توی اتاق بودند تا مرادشان را بگیرند.


بتول خانم 
از
زیرزمین 
با سینی چای آمد بالا، رفت طرف اتاق 
 
 
داشتند، امن یجیب میخواندند.
 
سینی را گذاشت روی لبه حوض و نشست پشت در، روی پله ها 
با گوشه چارقدش عرق پیشانی اش را پاک کرد،
نگاهی به من انداخت وگفت:
تا من شروع کردم به چایی دادن 
تو هم تومجلس قندو بچرخو....
 
بقیه حرفش را خورد،
خیره مانده بود به کفشها، 
نکنه کفشی که من پاشنه اش را شکستم مال اون بوده .
 
ازمن پرسید:
تو کفشارو جفت کردی؟
 
از ترس گفتم: 
نه 
 
حتما کفش پاشنه بلنده مال بتول خانم بوده.
 
رفتم بهش بگم آبام براش یکی میخره،
دیدم تو حال خودش نیست،
توجهی به من نداره، 
زیر لب صلوات میفرستاد 
رنگش مثل گچ سفید شده بود.

  بدو رفت پشت در و داد زد:
خواهر جون مرادتو گرفتی درو واز کن.

زهرا با چشمای قرمز و صورت سرخ 
در را باز کرد.
 
خواهرجون 
کفشا خودبخودی جفت شده. 
به شکاکه (به شک کننده ) لعنت.
 
زنها ریختند بیرون.
 
سکوت محض بود
 من دلم شور میزد، 
با کودکی خود فهمیده بودم، 
این آرامش قبل از طوفانه 
 
 جیغ محبوبه خانم از زیرزمین بلند شد،
همه سرها به طرف زیرزمین برگشت، 
گربه سیاهه یه پای کز داده گوسفند به دهان، پرید توی حیاط، خورد به سینی چای، سینی برگشت توحوض.
 
 با این صداها، زلیخاخانم یه جیغ زد و ازحال رفت 
 از آب حوض کمی به صورت زلیخا پاشیدند و یک نفر از خانمها انگشتر طلایش را از انگشت در آورد و انداخت توی استکان و کمی آب ریختند توی استکان و سعی کردند به خورد زلیخا خانم بدهند.
 
بخور خواهر هول کردی آب طلا ست.
 
 آبا پرسید: 
کی حیاط بوده؟
کی اومده و کی رفته؟
 
هیشکی! 
 
بتول با گریه گفت:
منکه رفتم زیرزمین
 فقط این بچه توحیاط بازی میکرد،
کفشا هم روهم ریخته بود.
 
انگشتش به طرف من بود 
نمیدانم چراهمه منونگاه میکردند؟
 
 استنطاق من شروع شد.
هرکس یک سوال میپرسید؟
 
در آخر گفتم: 
دوتا خانم چادر مشکی آمدند پشت در گفتند: 
خدا مرادتو بده 
 
اینو که گفتم 
مشه جواهر موهاشو پریشون کرد،
آقا باجی با دست میزد روی زانوهاش 
 
من کم کم داشتم میترسیدم .
 
میشناختی شون؟
 تا حالا دیده بودیشون؟
 
با گریه گفتم:
نه، 
ولی اسم یکیشون لیلا بود
 
میخواستم بگم لیلا داشت می افتاد روکفشا، 
که جمیله نوحه خون گفت:
 «یا خانم لیلا»
 
و ازهوش رفت،
قیامتی به پا شده بود که نگو 
 
من
 از ترس 
رفتم زیرزمین 
پشت گونی خاکه زغالا قایم شدم.
 
هی با خودم میگفتم:
غلط کردم، 
دیگه روز عزیز بازی نمیکنم، 
دیگه آدامس نمی جوم.
 
آن روز روضه ختم نشد.
 
یعنی مردم نگذاشتند که بشه، 
تا اربعین ، خانمها دسته دسته می آمدند و میرفتند. 
 
همه منو میخواستند.
آنشب،
نیمی از خانمها 
نرفتند 
ماندند به نوحه خوانی و سینه زنی وغش کردن.
 
آنهایی هم که مجبور بودند بروند،
پای برهنه روانه منازل شان شدند.
 چون کفشها نظرکرده بودند. 
 
چند روز دیگر همان دو نفر خانم آمدند 
ولی من از ترس نگفتم:
لیلا اینه.
 
لیلا به کناردستی اش میگفت:
 کاش قلم پاهام میشکست و نمیرفتیم 

عیبی نداره خواهر 
سعادت نداشتیم.

سیف الله تو رختخواب نیم خیز شد به پای آبا جانم.
 
بفرما بخواب راحت باش برادر.
 
زهراخانم چپقشو داد دستش، پکی زد و گفت: 
مریض خونه که نبود.
 
آبا خانم 
قصاب خونه بود.
دکترا میخواستن ازم پول بیگیرن، خودتون که بهترازما میدونین، 
زهرا شفای منو گرفته بود.

 پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر