کارت پستال
مریم بهاری
ویرایش و تحلیل
از
مسعود بهبودی
قبل از اینکه وارد کوچه شود،
صدای جیرینگ و جیرینگ زنگ فضارا پرمیکرد،
یا
بهتر بگویم
صدای زنگ دوچرخه اش قبل از خودش وارد میشد
و
آمدنش را بشارت میداد.
ما بچه ها دست از بازی میکشیدیم وبرایش راه باز میکردیم .
صورت تپل و مهربونی داشت،
با
آب وتاب
دوچرخه رو
به
دیوار
تکیه میداد
و
با
تأنی وآرامش
دستش را داخل خورجین فرو می برد
انگار که تا آخر دنیا وقت داشت .
لبخند به لب دور خورجینی جمع میشدیم،
که از جنس زیلو بود وکاردست هنرمندی ایرانی،
اشکال هندسی با خطوطی شکسته و مورب،
به
رنگهای جیغ و شاد،
بخصوص،
نارنجی، سبز ،آبی و بنفش،
روی خورجین خودنمایی میکرد ند
داخل این اثر هنری،
خوشخبری
بود،
سلامتی، دعای خیر، ملالی نیست جز دوری شما،
خبر نوه دار شدن و عروسی.
مردم عادت نداشتند با اخباری ناخوش خاطرعزیزان شان را مکدر کنند.
برای همین هم خورجین پستچی کوچه گل، انرژی خوبی داشت،
بطوریکه د لها رو گرم می کرد، قلبهامون گل میداد، رازقی، مریم، نسترن، لاله عباسی، یاس، به به، کوچه گل،
عطراگین می شد.
امروز قرعه به نام کدامیک از خانه ها افتاده بود؟
با خنده یک دسته پاکت بیرون می آورد ویک به یک روی آنها را میخواند.
از اینکه میدید بی تاب هستیم و کنجکاو
لذت میبرد.
از
اسم ورسم کودکان محل
آگاه بود:
«حسین،
بابات ازاصفهون نومه داده،
فاطمه
نومه از دایی جونته،
اگه جواب نومه رو دادین سلام ماراهم برسونید.
زرگل،
نومه بابات ازکویته،
بدو پاکتو برسون دست عزیز جونت، که بنده خدا چن وخته چشم انتظاره.
نگاهی به من کرد و گفت:
مریم نامه از خاله رعناس.»
امروز ماهم نامه داشتیم
بدو بدو رفتم تا به آبا مژده بدهم:
«آبا جان، آبا جان، ازخاله نامه
آمده.»
مادر
خوش خبر باشی
......
گوشه ی قالیچه رو بُلن کن، یه دوتومنی گذاشتم،
ببر بده پستچی
خوب میدانستم کدام گوشه فرش بانک آبا ست.
قالی را بلند کردم و یک اسکناس دوتومانی قهوه ای رنگ برداشتم،
مثل شصت تیر پابرهنه دویدم دم درب،
هنوزنرفته بود
مخصوصاً این پا و اون پا میکرد و با دوچرخه ور میرفت،
این عادتشو می شناختم،
پول را گرفت وگفت:
به آبا سلام برسونید.
سوار دوچرخه شد و رکاب زنان دور شد،
ته پیچ کوچه که رسید، انگار نه دوچرخه ای بوده و نه پستچی ای.
خُب،
ببینم تمبرش چیه؟
تاجگذاری شاه،
این یکی را نداشتم،
خیلی خوبه
آرام آرام شروع کردم به جداکردن تمبراز پاکت،
این کار را باید باظرافت انجام میدادم
که
تمبرخراب نشه
صدای آبا بلند شد:
مــــــــــــــریم پس، کوجا ماندی؟
آمدم آبا جان ، آمدم.
تو نمیگی من چند وخته چشم انتظار این نامه ام؟
نامه به دست گذاشتی رفتی؟
هِشتی به در، هِشتی به بام، هِشتی به محّله عربا.
خُب،
حالا اومدم دیگه ،
دعوام نکن.
تازه شم مگه خاله توی نامه چی نوشته؟
میخوای بدون اینکه پاکت نامه را باز کنم جمله به جمله برایت از بر بخوانم؟
آبا
همیشه پایه بود
گفت:
پس شرط میبندیم .
اگر تو بردی مهمون من، چلوکباب، میریم بهارستان روبروی قنادی یاس،
چلوکبابی همیشگی.
از همین حالا خودمو پشت میز توی چلو کبابی تصور کردم،
معلوم بود آبا هوس چلو برگ با زرده تخم مرغ کرده.
اگر باختم چی؟
یه جفت جوراب باید برام بخری.
همیشه بهم تخفیف میداد وعمدًا بهم میباخت تا یک روز فراموش نشدنی با نوه اش برای خودش و صد البته من بسازه،
این یک قرارداد نانوشته بین نوه و مادربزرگ باحالش بود.
بخوانم؟
با
علامت دست
رخصت داد.
شروع کردم
از
حفظ
به
خواندن نامه
آبا قهقهه میزد و از هنرنمایی من اشکای گوشه چشمشو پاک میکرد و در آخر
والسلام نامه تمام.
بسه دیگه خودتو لوس نکن.
ابتدا تعظیم غرایی نموده، سپس پاکت را باز و شروع کردم به خواندن
اول نامه،
مثل همه نامه ها شروع میشد،
انگار بی مقدمه نمیشد نامه نوشت.
خدمت مادر بزرگوارم آبا جان،
پس از عرض سلام و ارادت امیدوارم که حالتان خوب باشد،
اگر از حال ما خواسته باشید
ملالی نیست جز دوری شما
از
وسط نامه
هم
به این و آن سلام مرا برسانید،
روی مریم جان را ببوسید،
نامه تمام شد.
آبا
کلی
دعا کرد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر