۱۳۹۷ شهریور ۳۱, شنبه

یاد داشت های پراکنده آواره ای از بیغوله عه «هورا» و عا «شورا» (۱۱)


 فروغ فرخزاد

 جمعبندی
 از
 میم حجری
 

۱
سخن
از
پچ پچ ترسانی
در
ظلمت
نیست.
سخن
از
روز
 است
و
هوای تازه
و
اجاقی
که
در آن،
 اشیاء
ـ بیهوده ـ
می سوزند
و
زمینی
که
ز کشتی دیگر بارور است
و
تولد
و
تکامل
و
غرور
 
سخن
از
دستان عاشق ما
ست
که
پلی
از
پیغام عطر و نور و نسیم
بر
فراز شب ها ساخته اند.
۲
مرا
تبار خونی گل ها
به
زیستن
متعهد کرده است.
تبار خونی گل ها
می دانید؟

*****
 هدیه
من
از
نهایت شب
حرف می زنم
من
از
نهایت تاریکی
و
از
نهایت شب
حرف می زنم.
اگر
به
خانه ی من
آمدی،
برای من
ای مهربان،
چراغ
بیاور
و
یک دریچه
که
از آن،
به
کوچه خوشبخت
بنگرم.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر