جلالالدین محمد بلخی
معروف به مولوی
(۶۰۴ ـ ۶۷۲ ه. ق)
ویرایش و تحلیل
از
شین میم شین
بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند.
مولوی
مثنوی معنوی
دفتر اول
۱ خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
می توان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کاو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او؟
معنی تحت اللفظی:
در جهان
غریب تر از شمس، چیزی یافت نمی شود.
شمس جان
فنا ناپذیر است و مرگ را در او راه نیست.
اگرچه شمس در جهان خارج، تنها ست،
ولی می توان شمس مشابهی را تصویر کرد.
شمس جان که از اثیر برون آمده است،
نه، در ذهن ما نظیری برای آن هست و نه در جهان خارج از ذهن ما.
مگر گنجی قابل تصور با ذات شمس یافت می شود
که بتوان مثل آن را تصور کرد؟
مولانا
که
از عشق کنیزک به حریفی شروع کرده بود،
و
عشق غیرقابل تعریف و شناخت
را
به
آفتاب
تشبیه کرده بود،
اکنون
پای شمس را پیش می کشد
و
هرچه به ذهنش می رسد
بسان پالانی بر پشت خواننده و شنونده شعرش می نهد.
خواننده و شنونده شعر
ضمنا
گیج می شود.
چون نمی داند که من ـ زور مولانا از شمس
همان آفتاب مساوی با عشق است و یا شمس تبریز است.
۲
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
مولانا
در این بیت شعر،
دوئالیسم فئودالی آشنا و بیگانه
را
به شکل دوئالیسم ایکس و شمس بسط و تعمیم می دهد.
اگر در نظر گیریم که عشق = آفتاب = شمس تبریز
سرگیجه آغاز می شود.
الف
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
فرض کنیم
که
من ـ زور مولانا
از
شمس
همان خورشید معروف است.
خورشید که در کاینات غریب نیست.
هر منظومه ای خورشیدی دارد.
ضمنا
هر خورشیدی سیاراتی دارد و هر سیاره ای ماهی دارد.
ب
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
فرض کنیم
که
من ـ زور مولانا
از
شمس
همان شمس تبریز معروف است
که
مولانا عاشق سینه چاک او ست.
شمس تبریز هم با عاشقی بسان مولانا
که
احساس غربت و تنهایی و بیگانگی کند.
پ
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
اگر شعر معروف مولانا
را
یعنی
شعر بانگ نی
او
را
به یاد آوریم،
می توانیم به من ـ زور او از غربت پی بریم:
در قاموس مولانا
هر کس بسان هر نی
از نیزار کنده شده و به تنهایی (فردیت و عزلت) محکوم شده است.
دلیل اصلی نای نی و ناله غریبانه آدم ها
همین جدایی از اصل است.
ابیات بعدی همین شعر مولانا
را
شاید
بتوان
با توجه به همین دوئالیسم اصل و عکس (تصویر)
درک کرد و توضیح داد.
ت
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
شمس تبریز و هر کس و چیز دیگر از ذره تا کاینات
از اصل خود جدا مانده است.
یعنی
محکوم به غربت گشته است.
شمس
به هر دلیلی
(مثلا به دلیل فهم عظیمش)
تنهاترین تنهایان جهان است.
مثل مشد احمد شاملو ست.
غریب تر از غریب ترین غریبان جهان است.
هر که درکش از اصل خویش، بیشتر باشد،
به همان اندازه غریب تر است.
۳
خود، غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
مولانا
ضمنا
در این بیت شعر،
شمس
را
دو شقه می کند:
شمس
دوئالیسمی از شمس جسمی (مادی) و شمس جانی (روحی، فکری)
قلمداد می شود.
شمس جسمی در قاموس مولانا
فانی است.
اما
شمس جانی
باقی است.
وارونه اندیشی مولانا
یعنی جهان بینی ایدئالیستی ـ عینی او
اکنون
آشکار می گردد:
مولانا
دیالک تیک ماده و ورح
را
به شکل دوئالیسم شمس جسمی و شمس جانی بسط و تعمیم می دهد
و
ضمنا
وارونه می سازد.
یعنی
نقش تعیین کننده
را
از آن روح (شمس جانی) جا می زند.
در حالیکه بدون ماده
روحی نمی تواند وجود داشته باشد.
بدون جسم،
جانی نمی تواند وجود داشته باشد.
ادامه دارد.
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
می توان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کاو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او؟
معنی تحت اللفظی:
در جهان
غریب تر از شمس، چیزی یافت نمی شود.
شمس جان
فنا ناپذیر است و مرگ را در او راه نیست.
اگرچه شمس در جهان خارج، تنها ست،
ولی می توان شمس مشابهی را تصویر کرد.
شمس جان که از اثیر برون آمده است،
نه، در ذهن ما نظیری برای آن هست و نه در جهان خارج از ذهن ما.
مگر گنجی قابل تصور با ذات شمس یافت می شود
که بتوان مثل آن را تصور کرد؟
مولانا
که
از عشق کنیزک به حریفی شروع کرده بود،
و
عشق غیرقابل تعریف و شناخت
را
به
آفتاب
تشبیه کرده بود،
اکنون
پای شمس را پیش می کشد
و
هرچه به ذهنش می رسد
بسان پالانی بر پشت خواننده و شنونده شعرش می نهد.
خواننده و شنونده شعر
ضمنا
گیج می شود.
چون نمی داند که من ـ زور مولانا از شمس
همان آفتاب مساوی با عشق است و یا شمس تبریز است.
۲
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
مولانا
در این بیت شعر،
دوئالیسم فئودالی آشنا و بیگانه
را
به شکل دوئالیسم ایکس و شمس بسط و تعمیم می دهد.
اگر در نظر گیریم که عشق = آفتاب = شمس تبریز
سرگیجه آغاز می شود.
الف
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
فرض کنیم
که
من ـ زور مولانا
از
شمس
همان خورشید معروف است.
خورشید که در کاینات غریب نیست.
هر منظومه ای خورشیدی دارد.
ضمنا
هر خورشیدی سیاراتی دارد و هر سیاره ای ماهی دارد.
ب
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
فرض کنیم
که
من ـ زور مولانا
از
شمس
همان شمس تبریز معروف است
که
مولانا عاشق سینه چاک او ست.
شمس تبریز هم با عاشقی بسان مولانا
که
احساس غربت و تنهایی و بیگانگی کند.
پ
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
اگر شعر معروف مولانا
را
یعنی
شعر بانگ نی
او
را
به یاد آوریم،
می توانیم به من ـ زور او از غربت پی بریم:
در قاموس مولانا
هر کس بسان هر نی
از نیزار کنده شده و به تنهایی (فردیت و عزلت) محکوم شده است.
دلیل اصلی نای نی و ناله غریبانه آدم ها
همین جدایی از اصل است.
ابیات بعدی همین شعر مولانا
را
شاید
بتوان
با توجه به همین دوئالیسم اصل و عکس (تصویر)
درک کرد و توضیح داد.
ت
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
شمس تبریز و هر کس و چیز دیگر از ذره تا کاینات
از اصل خود جدا مانده است.
یعنی
محکوم به غربت گشته است.
شمس
به هر دلیلی
(مثلا به دلیل فهم عظیمش)
تنهاترین تنهایان جهان است.
مثل مشد احمد شاملو ست.
غریب تر از غریب ترین غریبان جهان است.
هر که درکش از اصل خویش، بیشتر باشد،
به همان اندازه غریب تر است.
۳
خود، غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
مولانا
ضمنا
در این بیت شعر،
شمس
را
دو شقه می کند:
شمس
دوئالیسمی از شمس جسمی (مادی) و شمس جانی (روحی، فکری)
قلمداد می شود.
شمس جسمی در قاموس مولانا
فانی است.
اما
شمس جانی
باقی است.
وارونه اندیشی مولانا
یعنی جهان بینی ایدئالیستی ـ عینی او
اکنون
آشکار می گردد:
مولانا
دیالک تیک ماده و ورح
را
به شکل دوئالیسم شمس جسمی و شمس جانی بسط و تعمیم می دهد
و
ضمنا
وارونه می سازد.
یعنی
نقش تعیین کننده
را
از آن روح (شمس جانی) جا می زند.
در حالیکه بدون ماده
روحی نمی تواند وجود داشته باشد.
بدون جسم،
جانی نمی تواند وجود داشته باشد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر