جمعبندی از
مسعود بهبودی
کفگیر عیرانی ها خورده ته دیگ
کله دیگر کار نمی کند و به خاطرات این و آن چنگ می زنند
که هوشی به اندازه موشی هم نداشته اند.
1
هم سلطنت طلبیسم همین خاطرات حریف را منتشر می کنند
و هم سر تنت طلبیسم.
2
استالینیسم برای کسب محبوبیت برای استالین
این جفنگخاطره را منتشر می کند.
3
سلطنت طلبیسم برای کسب عیرانیت برای استالین.
4
استالین حتما عیرانی بوده
چون اینهمه خریت فقط نزد عیرانیان است و بس
از این ادعا
ایده ئولوژی نظام برده داری نعره می کشد.
1
منظور از خدا، هیئت حاکمه و طبقه حاکمه است:
منظور از خدا، اشرافیت بنده دار و فئودال و روحانی است.
2
خدای نظامات برده داری و بعد فئودالی
انعکاس آسمانی ـ انتزاعی خدایان زمینی است:
3
خدای این نظامات اجتماعی
نتیجه تجرید قلدران قدر قدرت زمینی است:
4
اشرافیت بنده دار و فئودال و روحانی و امروزه، بورژوازی واپسین است.
5
الله محمد روزی بت بزرگی در بتکده کعبه بود.
6
بعد به خدای انتزاعی تبدیل می شود و به آسمان فرستاده می شود.
7
همه خصوصیات الله کذائی را
اربابان برده دار ستمگرو خونریز زمینی دارند.
8
علی امیر مؤمنین
1000 گردن در یک شب می زند.
9
گردن کسانی را می زند که حاضر به تمکین به نظام برده داری اسلام نبوده اند.
10
اسلام ایده ئولوژی نظام برده داری است.
11
نزدیک تر از مادر و پدر جا زدن خدا
به نیت تقدیس آیین برده داری است.
12
به نیت از رده خارج کردن مادر ـ پدر
و جایگزین کردن آنها با ارباب برده دار است.
این نقطه گذاری ها
به تخریب شعر منجر می شوند.
1
اعصاب خواننده را در هم می شکنند.
2
فهم شعر را دشوار می کنند.
غزل سهرابی
دو تا فنجـان که همـواره یکی پر، آن یکی خالـی،
چرایش را نمی دانم، بگو دیوانه ام، آیـا؟
و شعــری را که داری دوسـت، هر شب قبل خوابم
با در و دیـوار می خوانم، بگو دیوانه ام، آیـا؟
لباسی را کـه آبی بود یادت هست؟ می پوشم برایـت
بعد می چینم به دقـت میز شامت را
ولـی انگار سیری، مثل هر شب
باز بشقابی پُر و من باز (مات) می مانم، بگو دیوانه ام، آیـا؟
چرا هی قـرص پشت قـرص؟
من خوبم
همین امروز دکتر گفت از اوّل بگویم (بازگویم، فاش گویم) هر چه می خواهم
و من گفتم که عکست اسم من را گفت، خندیدم
سپس زل زد به چشمانم ، بگو دیوانه ام، آیـآ؟
دلیلش چیست، هر کس گفت:
«باید دور باشی، از اتاق تـو (او)»؟
و من گفتـم:
«نمی خواهـم ببخشم»، باز می پرسم که من دیوانه ام، یا نه؟
من از این وضع حیرانم، بگو دیوانه ام، آیـا؟
پابان
چرایش را نمی دانم، بگو دیوانه ام، آیـا؟
و شعــری را که داری دوسـت، هر شب قبل خوابم
با در و دیـوار می خوانم، بگو دیوانه ام، آیـا؟
لباسی را کـه آبی بود یادت هست؟ می پوشم برایـت
بعد می چینم به دقـت میز شامت را
ولـی انگار سیری، مثل هر شب
باز بشقابی پُر و من باز (مات) می مانم، بگو دیوانه ام، آیـا؟
چرا هی قـرص پشت قـرص؟
من خوبم
همین امروز دکتر گفت از اوّل بگویم (بازگویم، فاش گویم) هر چه می خواهم
و من گفتم که عکست اسم من را گفت، خندیدم
سپس زل زد به چشمانم ، بگو دیوانه ام، آیـآ؟
دلیلش چیست، هر کس گفت:
«باید دور باشی، از اتاق تـو (او)»؟
و من گفتـم:
«نمی خواهـم ببخشم»، باز می پرسم که من دیوانه ام، یا نه؟
من از این وضع حیرانم، بگو دیوانه ام، آیـا؟
پابان
مـن از تـو دلگـیرم، تـو دلگـیری و یـعنـی
اینکـه تـو بـا مـن یـا کـه مـا امـکان نـدارد
این بیت معنی روشن ندارد.
غزل سهرابی
اینکـه تـو بـا مـن یـا کـه مـا امـکان نـدارد
این بیت معنی روشن ندارد.
غزل سهرابی
عشـــق از روز ازل، بی ســــر و ســامانی بـود
« مـن چــه مـی دانم!» و «مـی داند!» و «مـی دانی!» بـود
از همــان روز که افـتــــاد به تو چــــشمانم
سـرنوشـت مـنِ نفــرین شده، ویــرانـی بـود
مــاه و خـورشیــــد برایــم چـــه تفـاوت، وقــتی
بــی تو هــرصبح و شبـم، ابـری و بارانـی بـود.
کـولیِ شب زده مـی گـفت به مـن بی تـــردیـد:
«فــال فنجـــان دلـم، "سر بـه بیابانـی" بـود»
سـوختـم بیشتـر از دیـده ی یعقـوبـی کـه
سال ها گـمشـده اش، یوسـف کنعـانـی بـود
بم
« مـن چــه مـی دانم!» و «مـی داند!» و «مـی دانی!» بـود
از همــان روز که افـتــــاد به تو چــــشمانم
سـرنوشـت مـنِ نفــرین شده، ویــرانـی بـود
مــاه و خـورشیــــد برایــم چـــه تفـاوت، وقــتی
بــی تو هــرصبح و شبـم، ابـری و بارانـی بـود.
کـولیِ شب زده مـی گـفت به مـن بی تـــردیـد:
«فــال فنجـــان دلـم، "سر بـه بیابانـی" بـود»
سـوختـم بیشتـر از دیـده ی یعقـوبـی کـه
سال ها گـمشـده اش، یوسـف کنعـانـی بـود
بم
ضد زیر
صدای ناهنجار از تار و عود
رد شـدی ثـانیـه ای از دل مـن، مـن امــا
بـــم شـدم، سـربـه سـرم لـرزش و ویـرانـی بـود
عـکـس مهـتاب که افتـاد میـانِ تـــن آب
خــوابِ آرام شبـــش یکســره طـوفـانـی بـود
«پـدرم روضـه ی رضـوان بـه دو گـندم بفـروخـت» (حافظ)
عـــشـق تـو مایـه ی یـک عـمـر پـریشــانـی بـود!
ادامه دارد.
صدای ناهنجار از تار و عود
رد شـدی ثـانیـه ای از دل مـن، مـن امــا
بـــم شـدم، سـربـه سـرم لـرزش و ویـرانـی بـود
عـکـس مهـتاب که افتـاد میـانِ تـــن آب
خــوابِ آرام شبـــش یکســره طـوفـانـی بـود
«پـدرم روضـه ی رضـوان بـه دو گـندم بفـروخـت» (حافظ)
عـــشـق تـو مایـه ی یـک عـمـر پـریشــانـی بـود!
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر