۱۳۹۴ دی ۲۹, سه‌شنبه

شعری از الیاس علوی (1)


حالا چهارده روز است، هیچ نمی پرسی
شعری برای خواهرم
«ظاهره»
که چند ماه قبل در کابل از دنیا رفت.
تمام خاطره ام از او فقط به دو دیدار برمی گردد
که بعد از 21 سال اول بار دیدمش.
پدرم و مادرم اما  نتوانستند بزرگترین دخترشان را دوباره ببینند. آنها 25 سال گذشته
 را ساکن ایران هستند و بازگشت به وطن برای شان میسر نشده است.

·        صبح ها در سکوت، به ذرات نور می بینی 
·        کلکین را باز می کنی
·        سرفه ات می گیرد
·        کلکین را می بندی
·        خیره می شوی به موجودات محو در خیابان ...

·        - چرا کابل این همه دود دارد؟

·        آن صبح هم
·        پسِ خواب های پریشان مان منتظر همین سؤال بودیم
·        اما دهان تو دیگر نپرسید
·        دیگر هیچ سؤالی نپرسید.

·        اول بار، عشق، تو را به سکوت برده بود
·        پانزده ساله بودی که از خانه گریختی
·        پدرت کلانِ قریه بود
·        تو ننگ، خوانده شدی
·        و نامت قدغن شد.

·        - «در سکوت
·        همه چیز را در ذهنم ساختم
·        دستمال های دستباف
·        تکانِ شانه ها
·        اسب عروس و گلوله های شادی را»
·        و به بستر مردی شدی که تنها چند سال آغوشت را جوان یافت
و دنبال آغوشِ جوانتری رفت.

·        تا چشم به هم زدی
·        «مادر» بودی
·        و مادرت با شش خواهر
·        و برادران
·        و پدرت به ایران رفته بود.

·        - «هر روز نزدیک خانه می آمدم
·        نگاه می کردم و آتش می گرفتم
·        هیچ کدام تان نبودید
·        دیگر نمی توانستم
·        دست کودکانم را گرفتم و به شهر آمدم.»

·        آری اولین بار در هرات دیدمت
·        بعد از بیست و یک سال
·        بی آنکه خاطره ای از تو داشته باشم
·        اما خواهرک من بودی

·        می گفتی:
·        «چرا نمی توانم به دیدار پدر بروم؟
·        تا مشهد تنها پنج ساعت راه است
·        اصلا صبح می روم و شب پس می آیم.»

·        گفته بودم:
·        «خواهرم، دوره تیموریان نیست
·        تو نیز «گوهرشاد» نیستی که دلت را در هرات بنا کنی و سرت را در مشهد

·        حالا مرزها را سگانی تمیز گرفته اند
·        که کاغذهایی پر از شماره و مرّکب قلم های مرغوب را بو می کشند.

·        و باز نگاه ِ پرسانگر تو:
·        «آخر چرا؟»

·        حالا چهارده روز است، هیچ نمی پرسی
·        چهارده روز است
·        از گورستان بالای تپه ی «شهرک حاجی نبی»
·        به دورها می بینی
·        به کوه هایی که
·        امتدادش به آن خانه گلی در قلب «دایکندی» می رسد.

·        حالا فشار خون مادرت بالا می رود
·        پدر به جای دورتری در سقف می بیند
·        برای آنها تو دخترکی نوزده ساله ای
·        زیبا و جسور
·        بر اسب وحشی می تازی
·        و گاوها را می دوشی

·        آنها این نام آشنا بر تخته سنگی غریب را،
·        تصادفی پوچ
·        و عکس زنی پر از چین و زخم را خیال می دانند.

·        خواهرکم
·        آدمی چقدر کوتاه
·        و مادرمرده مرزها، چقدر واقعی اند. 

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر