۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

درنگی در شعری از کارو‌ دردریان

Karoo Derderiyan.jpg

 (۱۳۰۶ ـ ۱۳۸۶)

میم حجری

 سخنی با خدا
 کارو‌ دردریان

 
خدایا!
کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …

پایان


کارو
به لحاظ جهان بینی فرقی با کشیشان ارمنی و آخوندان اسلامی ندارد.

 
کارو 

خیال میکند که خدایی وجود دارد.
این هنوز چیزی نیست.

 
کارو 

خیال میکند که انسان و جامعه
مخلوق خدا ست 

و 

خدای واهی 

مسئول تضادهای جامعتی است.

 
کارو
از فرط خریت
منشاء الهی برای فقر و ثروت می تراشد.

 
این تئوری فقر و ثروت به قرون و سطی فئودالی
مثلا به سعدی و خواجه شیراز تعلق دارد و نه به قرن بیستم.

 
در ایران در قرن بیستم

 روشنگری پرولتری ستایش انگیزی 

توسط حزب بزرگ توده صورت گرفته است.

زنگ ناقوس روشنگری علمی و انقلابی مارکسیستی

به گوش کارو حتی نرسیده است.


پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر