۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۴۶۲)

  Keine Fotobeschreibung verfügbar.

میم حجری



۵۸۹۸

سنگ سخنگو

مهرزاد میلیونر

من مدرسه رو با تخته سیاه میشناسم، با گچ های رنگی، نیمکت های سه نفره، موقع امتحان نفر وسطی بره زیر نیمکت،
من مدرسه رو با صدای زنگ تفریح میشناسم، با جبر و ریاضیاتش، من مدرسه رو با صدای ناظم مدرسمون میشناسم، با از جلو نظام گفتن‌هاش، با نگرانی هاش واسه زمین نخوردنهام، دیر نیومدن هام، درس خوندن هام...
مدرسه برای من هم رنگ مانتوی دوران دبستانمه، هم رنگ دیوارهای، کلاس‌ سوم دبیرستان...
مدرسه برای من پر از خاطرات خوبه، پر از معلم هایی که هر روز برای بیشتر فهمیدنم جنگیدن، خون دل خوردن، پیرتر شدن...
یادم نمیره اون روزا رو، کاش میشد دوباره نو شه همه چی، کاش میشد دوباره از خواب بیدار بشیم و آماده شیم تا دیر نرسیم، تا جا نمونیم،
کاش بشه برگردیم به اون روزا...


سگ سخن جو

 

مدرسه در آیینه ذهن اعضای جامعه به یکسان منعکس نمی شود.

 اگر بقیه هم انعکاس مربوطه را بنویسند، مسئله روشن می شود.

۵۸۹۹

سنگ سخنگو

قدسی قاضی نور
سرخی غروب
خون ریخته روز است
در آستانه سلطه شب.


سگ سخن جو

 

سرخی سحر چیست؟
خورشید
حاوی طیفی از رنگ های مختلف و متنوع است.
دلیلش چیست و دال بر چیست؟

دلیل غلظت رنگ سرخ و یا نارنجی در صبح و شام از خورشید
نزدیکی آن به افق در صبح و شام است.
همین و بس.

۵۹۰۰

سنگ سخنگو

فرق گوته با بقیه هنرمندان
عالم الاشیاء بودن گوته است.

گوته در بیولوژی علامه بوده و به کشفیاتی نایل آمده است.
بخشی از اشعار گوته
به قوانین فیزیکی و بیولوژیکی و غیره مربوطه می شوند و در کتب دانشگاهی حتی ذکر می شوند.


۵۹۰۱

سنگ سخنگو

در سريال معلم دهكده ؛ نامزد معلم ازش میپرسه: شما كه قاضی بوديد چرا شغلتو رها كردی و معلم شدی ؟؟
جواب ميده : چون وقتی به مراجعينم و مجرمينی كه پيش من می اومدند دقت میکردم می ديدم كه اونها کسایی هستند كه یا آموزش نديده اند و يا آموزش درستی نديده اند و به خودم گفتم : به جای پرداختن به شاخ و برگ بايد به اصلاح ریشه بپردازیم.
و ما چقدر به معلم دانا بیش از قاضی عادل نیازمندیم...


سگ سخن جو

 

کاش قاضی می ماندی و درست قضاوت می کردی. 

یک دست صدا ندارد. 

خانه از پای بست ویران است. 

قاضی در فکر نقش ایوان است

۵۹۰۲

سنگ سخنگو

بیهوده است مجادله بر سر اثبات دیانت یا بی دینی آدم‌ها

سگ سخن جو

 

فرق حیوان با انسان
همین هماندیشی است.
هماندیشی را از انسان بگیری
به اصل حیوانی خود برمی گردد و به عوض تفکر و تکلم و تعمق و تأمل
عرعر می کند.

۵۹۰۳

سنگ سخنگو

رفتی از دیده و داغت به دل ما ست، هنوز
هر کجا می نگرم، روی تو پیدا ست، هنوز
آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی، تو
نام نیکت، همه جا ورد زبان ها ست، هنوز

 احمد زاده لنگرودی 

سگ سخن جو

 

 
شعر موجز و شیوایی است ولی عاری از ایراد نیست.
ایرادش چیست؟


۵۹۰۴

سنگ سخنگو

نه آغازی وجود دارد و نه پایانی
تنها چیزی که وجود دارد،
شور بی پایان زندگیست!
فدریکو فلینی

 
سگ سخن جو


این سخن فیلینی
سخنی فلسفی است:
واقعیت عینی
ازلی و ابدی است.
خلق ناپذیر و فناناپذیر است.

حیات
اما
یکی از عرصه های واقعیت عینی است
که
احتمالا فقط در کره زمین تشکیل شده است.
فقط در زمین
شرایط گذار از جماد به نبات و جانور فراهم امده است.

مطلق کردن شور زندگی
از این رو،
ادعایی کوته اندیشانه است.

۵۹۰۵

سنگ سخنگو

 
می بینید.
بدون بحث و هماندیشی نمی توان زندگی کرد.
اگر گاوها و گوسفندها هماندیشی می کردند، کشتارگاه ها تعطیل می شدند.
هماندیشی استیل متمدنانه زیست است و نباید دستکم گرفته شود

۵۹۰۶

سنگ سخنگو

هر قسمتی که از دولت واحد سوسیالیستی جدا شود، نمی تواند به دیگران زیان وارد کند

استالین

سگ سخن جو

 

آره.
در بی زیانی آذری ها و ارمنی ها
چندین هزار آذری و ارمنی در خون خود غوطه ور شدند.
از چچستان و طایفه و تبار قدیر اوف بگذریم که بیماران بیمارستان ها را گروگان گرفته بوداند و بمب در خانه سالخوردگان منفجر کرده بودند و کشور را به قتلگاه کربلا تبدیل کرده بودند.
دیشب اخبار از اختلافات قفقازستان با سرساخستان  گزارش داد

۵۹۰۷

سنگ سخنگو

میلان گوندورا
هر لحظه ای نمایانگر جهان کوچکی است که در لحظه دیگر ناگزیر فراموش می شود.


سگ سخن جو

 

گوندورا تریاد ماده ـ مکان ـ زمان را نمی شناسد.
لحظه فرمی از بسط و تعمیم مقوله زمان است
زمان که نشاندهنده جهان نمی تواند باشد.
عرفای قرون وسطای ایران
بهتر از گوندورا اندیشیده اند:
آنها هر ذره را جهانی تصور و تصویر کرده اند.
یعنی
علمی اندیشیده اند و نه خرافی.
چون هر اتم
سیستمی متشکل از عناصر خاص خویش است.
ضمنا
فقط حواس پرت ها
پس از لحظه پرت و پلای خود را فراموش میکنند و نه عاقلان

۵۹۰۸

سنگ سخنگو

آره.
کسی که نسبت به همه مهربان باشد،
موضع ندارد.
حقیقت و باطل برایش یکسان است.
در حقیقت
عوامفریب و متظاهر و مزور است.
نمی توان انقلابی بود و منفور نبود.
نمی توان سنگر طبقاتی و سیاسی داشت و دشمن نداشت.


۵۹۰۹

سنگ سخنگو

یلی: تو اینجا چکار می‌کنی؟
چارلی: خوابم نمی‌برد. قلبم داشت آتش می‌گرفت
ویلی: خوب، معلومه غذا خوردن بلد نیستی! باید یه چیزی راجع به ویتامین و این حرف‌ها یاد بگیری.
چارلی: اون ویتامین‌ها چه فایده ای داره؟
ویلی: اونا استخوناتو درست می کنن.
چارلی: آره، اما قلب آدم که استخون نیست...!
مرگ فروشنده 

 آرتور میلر 

 مترجم: 

عطاالله نوریان

سگ سخن جو

 

رمان مرگ فروشنده شرح رئالیستی نکبت نظام سرمایه داری است.

۵۹۱۰

سنگ سخنگو

انتحار نشانه نادانی است.
 انتحار ضمنا دلیل طبقاتی دارد.
یعنی دلیل ایده ئولوژیکی دارد. 
انتحار فقط خودکشی کلاسیک نیست.
حزب الله و داعش الله و طالبان و غیره هم انتحار می کنند


۵۹۱۱

سنگ سخنگو

افغانستان‌ متاسفانه در حوزهٔ ادبیات، در کل کم‌بودی‌های فراوان دارد.
حریف


سگ سخن جو

 

افغانستان شعرایی دارد که ایرانستان در خواب حتی نمی تواند ببیند.
ما تعدادی از اشعار شعرای معاصر افغانی را منتشر کرده ایم.
شاهکارند.
مترجمین افغانستان غنی تر و قوی تر و سخندان تر از مترجمین ایرانستانند.
سقوط فکری و فرهنگی ایرانستان فجیع تر از افغانستان است.
این سقوط در تویتستان آشکارتر به چشم می خورد.
 
نمونه ای:

ويراني



دستانت را گرفتند

و دهانت را خورد كردند

به همين سادگي تمام شدي.



از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم

كلماتم را بشويم

آنطور كه خونِ لبانت را شستند

و خون ِ لبانت بند نمي‌آمد.



تو را شهيد نمي‌خوانم

تو كشته‌ي تاريكي هستي

كشته‌ي تاريكي

اين شعر نيست

چشمان كوچك توست

كه در تاريكي ترسيده است

در تنهايي

گريه كرده

اعتراف كرده است.


نمي‌خواهم از تو فرشته‌اي بسازم با بالهاي نامرئي

اما آنكه سينه‌ات را سوخته به بهشت می‌رود

با حوريان شيرين هماغوشي مي‌كند

با بزرگان محشور مي‌شود!

تو بزرگ نبودي

از همين پائين شهر بودي.



مي‌دانم از شعرهايم خوشت نمي‌آيد

هميشه مي‌گفتي: "شعرت استخوان ندارد

قافيه و رديفش كو؟"

حالا ويراني‌ام را مي‌بيني؟

تو قافيه و رديف زندگي‌ام بودي.



اين شعر نيست

خون ِ دهان توست كه بند نمي‌آيد.

http://www.elyasalavi.blogfa.com/

شعری از الیاس علوی

مولانا در بلخ بمان



مولانا در بلخ بمان

هواي شيراز مكن

به انجيرهاي زخمي

سايه‌هاي لاغر ناجوها

حمله‌هاي انتحاري

به گرسنگي قناعت كن

زمانه فرق مي‌كند

حافظ از هفت خط گذشته‌

سعدي گلستاني دارد

پربارتر از "باغ بالا"

بزرگ‌تر از بارگاه سلطان محمود

زيباتر از "مسجد شاه دوشمشيره"

و تنها پاكان مي‌توانند وارد شوند

امّا تو سِل داري

بیگانه ای

و بيچاره‌گي از انگشتانت مي‌چكد.



به "تلّ‌سياه"1 می‌برندت

تا موهايت سفيد شود

و خرچنگها گردنت را ببوسند

انسانت آرزوست؟



بر ما چه گذشته است

كه چنين شديم

آيا چنگيزي بايد

از سمرقند تا قندهار

از بلخ تا شيراز را بتازد

و آنگاه

همه به يك درد بگرييم؟

پایان

۵۹۱۲

سنگ سخنگو

در رأس مسائل حل نشدۀ ملی، مدتهاست که مسئلۀ روس، در معنی وسیع تر آن، سوسیالیسم روسی قرار گرفته است و بدون حل آن، «تعمیر» بنیانی دولتمداری دور از عقلانیت است.

سگ سخن جو

 

این حرف ها از سیوگانف اند؟
اصلا معنی دارند؟
مفهوم «سوسیالیسم روسی»
از مفاهیم امپریالیستی است.
اگر لنین بشنود
جنون می گیرد.

۵۹۱۳

سنگ سخنگو

مارک تواین خیال می کند که خودش علامه است و هر دگراندیشی را احمق می نامد.

۵۹۱۴

سنگ سخنگو

 از این چهار شخصیت کدوم یکی رو ترجیح می‌دین؟
چه‌گوارا، چرچیل، بیل کلینتون، آنگلا مرکل،
لطفا نگین هیچکدام،
چون من نگفتم کدوم خوبه،
گفتم کدوم بهتره یا از سه تای دیگه بدتر نیست.
حریف


سگ سخن جو

 

عجب اوضاعی است.
شما می فرمایید « کدوم یکی رو ترجیح می‌دین؟»
این به معنی ارجحیت یکی بر سه تای دیگر است.
یعنی به معنی بهتری یکی از سه تای دیگر و بدتری سه تای دیگر از یکی است.

سؤال علمی:
این شخصیت ها کیستند؟

بسته به کیستایی هر کدام
یکی آن را بر بقیه ترجیح می دهد و دیگری آن دیگری را.
حالا خودتان به سؤال علمی ما جواب بدهید:
این شخصیت های کیساتد؟


۵۹۱۵

سنگ سخنگو

پروین اعتصامی

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میامد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب می‌آمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است
بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و می‌پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای
کاین گره را برگشاید، بنده‌ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای
هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای
زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشته‌ام بردی، که تا گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش


۵۹۱۶

سنگ سخنگو

شاملو که نمی تواند درد باشد. 

ضمنا درد مشترک بشریت باشد


۵۹۱۷

سنگ سخنگو

آدم هایی که حوصله ندارند، بیشتر از همه انتظار کشیده اند
بکت

 

سگ سخن جو

 

 بی حوصلگی هزار و یک دلیل می تواند داشته باشد.
انتظار
در بهترین حالت
فقط
یکی از این دلایل
می تواند باشد.

ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر