جامعه باز و بسته
حسین بشیریه
(۱۹۵۳)
جامعهشناس و پژوهشگر علوم سیاسی
از اندیشمندان سیاسی مهم و تأثیرگذار ایران پس از عنگلاب
۱
جامعه
بر
اثر فشارهای تمدن
به
گسیختگی
تمایل می یابد
و
فرد و جامعه
از
آزاد اندیشی
به
جزم اندیشی
و
از
آزادی
به
امنیت
پناه می برند.
طرز استدلال تق و لق بشیریه
تماشایی است:
فرد و جامعه
در
اثر تق و لق گشتن سنت و سلسله مراتب و مذهب
به
سبب تشکیل و تقویت و توسعه مدرنیته و ایندیویدوئالیته و راسیونالیته (تجدد و فردیت و عقلانیت)
احساس فقدان امنیت
می کنند.
این
یعنی
فرماسیون اقتصادی سرمایه داری
ناامن تر از فرماسیون های اقتصادی برده داری و فئودالی
است.
این
نقطه نظر بشیریه و علمای فئودالیسم و امپریالیسم
به
معنی تجلیل از فرماسیون های اقتصادی برده داری و فئودالی
و
تحقیر فرماسیون اقتصادی سرمایه داری
است.
طرز «تفکر» هر فئودال بازنشسته ای
هم
همین طرز «تفکر» بشیریه است:
ماضی بهتر از مضارع بوده است.
این
بدان معنی است
که
بورژوازی
دیگر
حاضر و مایل و قادر به دفاع
از
فرماسیون اقتصادی سرمایه داری
حتی
نیست،
چه رسد به دفاع
از
مدرنیته و ایندیویدوئالیته و راسیونالیته
(تجدد و فردیت و عقلانیت)
حالا
فرد و جامعه
چه
باید بکنند؟
۲
جامعه
بر
اثر فشارهای تمدن
به
گسیختگی
تمایل می یابد
و
فرد و جامعه
از
آزاد اندیشی
به
جزم اندیشی
و
از
آزادی
به
امنیت
پناه می برند.
جواب بشیریه
بلافاصله عرضه می شود:
فرد و جامعه
برای
رهایی از شر مدرنیته و ایندیویدوئالیته و راسیونالیته
(تجدد و فردیت و عقلانیت)
به
عوض رجعت به فرماسیون های برده داری و فئودالی
یعنی
به
عوض احیای مجدد سنت و سلسله مراتب و مذهب
(روندی که در شرق فئودالی و در غرب امپریالیستی صورت می گیرد و نتیجه اش تشکیل و تقویت جنبش فاشیستی، فوندامنتالیستی ـ پان اسلامیستی است)
از
آزاد اندیشی به جزم اندیشی
پناه می برند.
یعنی
سرمایه دار
به
برده دار و فئودال
و
کارگر
به
برده و رعیت
مبدل نمی گردد.
هر دو
سقوط فکری و متدئولوژیکی می یابند
و
نه
سقوط طبقاتی.
یعنی
آنچه
که
باید جامه عمل بپوشد، جامه اندیشه می پوشد.
برای اینکه برگشت به ماضی محال است.
۳
جامعه
بر
اثر فشارهای تمدن
به
گسیختگی
تمایل می یابد
و
فرد و جامعه
از
آزاد اندیشی
به
جزم اندیشی
و
از
آزادی
به
امنیت
پناه می برند.
جالب تر از سقوط فکری و متدئولوژیکی فرد و جامعه از دید بشیریه،
سقوط عملی فرد و جامعه
است:
فرد و جامعه
از
آزادی
به
امنیت
پناه می برند.
ضد دیالک تیکی آزادی
در
هر کودکستانی
استبداد
است.
اما
در
قاموس بشیریه
نه
جبر و ضرورت
(ضد دیالک تیکی فلسفی اختیار و آزادی)
و
نه
استبداد،
بلکه
امنیت
است.
این
اما
به
چه معنی است؟
این
عملا
به
معنی
گذاشتن علامت تساوی میان استبداد و امنیت است.
این
به
معنی جامعه امن و امان جا زدن جامعه مبتنی بر ترور علنی و جنگ توتال فاشیستی
است.
۴
جامعه
بر
اثر فشارهای تمدن
به
گسیختگی
تمایل می یابد
و
فرد و جامعه
از
آزاد اندیشی
به
جزم اندیشی
و
از
آزادی
به
امنیت
پناه می برند.
هسته ای از حقیقت
در
این جفنگ بشیریه وجود دارد.
بشریت
در
سرمایه داری به تعویق افتاده
خرد زدایی و تمدن زدایی و فرهنگ زدایی
می شود.
یعنی
به
خرافه و خریت و توحش و بربریت
روی می آورد.
این سقوط فکری هراس انگیز
اما
نه
تقصیر مدرنیته و ایندیویدوئالیته و راسیونالیته
(تجدد و فردیت و عقلانیت)
بلکه
نتیجه تخریب فکری و اخلاقی آگاهانه و برنامه ریزی شده ی بشریت
توسط طبقه حاکمه امپریالیستی
است.
فریدریش نیچه
خاتم الفلاسفه امپریالیسم
ضمنا
مؤسس نیهلیسم اخلاقی و ایراسیونالیسم
(اخلاق ستیزی و خردستیزی)
بوده است.
بشریت اسیر در چنگ سرمایه
توان تفکر مفهومی
را
رفته رفته
از دست می دهد
و
به
درجه ای نازلتر از جانوران
تنزل می یابد.
فروغ فرخزاد
همین سقوط فکری و اخلاقی هراس انگیز
را
در
اشعار دوران بلوغش
تبیین داشته است:
آیههای زمینی
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش
را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود
را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و
هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید.
در
غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زائیدند
و گاهوارهها از شرم
به گورها پناه آوردن.
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت
را
مغلوب کرده بود
پیغمبران
گرسنه و مفلوک
از
وعدهگاههای الهی
گریختند
و
بره های گمشدهٔ عیسی
دیگر صدای هیهی چوپانی
را
در
بهت دشتها
نشنیدند
در دیدگان آینهها
گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و
برفراز سر دلقکان پست
و
چهرۀ وقیح فواحش
یک هالۀ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی
می سوخت
مردابهای الکل
با
آن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران
را
به
ژرفنای خویش
کشیدند
و
موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب
را
در
گنجههای کهنه
جویدند.
خورشید
مرده بود.
خورشید
مرده بود
و
فردا
در
ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای
داشت
آنها
غرابت این لفظ کهنه
را
در
مشقهای خود
با
لکهٔ درشت سیاهی
تصویر می نمودند
مردم،
گروه ساقط (سقوط کرده) مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در
زیر بار شوم جسدهاشان
از
غربتی به غربت دیگر
می رفتند
و
میل دردناک جنایت
در
دستهای شان
متورم می شد
گاهی
جرقهای،
جرقهٔ ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان
را
یکباره
از
درون
متلاشی می کرد
آنها
به
هم
هجوم
می آوردند
مردان گلوی یکدیگر
را
با کارد می دریدند
و
در
میان بستری از خون
با
دختران نابالغ
همخوابه می شدند
(نیهلیسم اخلاقی)
آنها
غریق وحشت خود
بودند
و
حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان
را
مفلوج کرده بود
پیوسته
در
مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی
را
از
کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و
از
تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما
همیشه
در
حواشی میدانها
این جانیان کوچک
را
می دیدی
که
ایستادهاند
و
خیره گشتهاند
به
ریزش مداوم فوارههای آب
شاید
هنوز
هم
در
پشت چشم های له شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهٔ مغشوش
بر جای مانده بود
که
در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیآورد
به
پاکی آواز آبها
شاید،
ولی
چه خالی بیپایانی.
خورشید
مرده بود
و
هیچکس نمی دانست
که
نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته،
ایمان
است.
آه،
ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از
هیچ سوی این شب منفور
نقبی
به
سوی نور
نخواهد زد؟
آه،
ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها.
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش
را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود
را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و
هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید.
در
غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زائیدند
و گاهوارهها از شرم
به گورها پناه آوردن.
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت
را
مغلوب کرده بود
پیغمبران
گرسنه و مفلوک
از
وعدهگاههای الهی
گریختند
و
بره های گمشدهٔ عیسی
دیگر صدای هیهی چوپانی
را
در
بهت دشتها
نشنیدند
در دیدگان آینهها
گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و
برفراز سر دلقکان پست
و
چهرۀ وقیح فواحش
یک هالۀ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی
می سوخت
مردابهای الکل
با
آن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران
را
به
ژرفنای خویش
کشیدند
و
موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب
را
در
گنجههای کهنه
جویدند.
خورشید
مرده بود.
خورشید
مرده بود
و
فردا
در
ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای
داشت
آنها
غرابت این لفظ کهنه
را
در
مشقهای خود
با
لکهٔ درشت سیاهی
تصویر می نمودند
مردم،
گروه ساقط (سقوط کرده) مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در
زیر بار شوم جسدهاشان
از
غربتی به غربت دیگر
می رفتند
و
میل دردناک جنایت
در
دستهای شان
متورم می شد
گاهی
جرقهای،
جرقهٔ ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان
را
یکباره
از
درون
متلاشی می کرد
آنها
به
هم
هجوم
می آوردند
مردان گلوی یکدیگر
را
با کارد می دریدند
و
در
میان بستری از خون
با
دختران نابالغ
همخوابه می شدند
(نیهلیسم اخلاقی)
آنها
غریق وحشت خود
بودند
و
حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان
را
مفلوج کرده بود
پیوسته
در
مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی
را
از
کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و
از
تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما
همیشه
در
حواشی میدانها
این جانیان کوچک
را
می دیدی
که
ایستادهاند
و
خیره گشتهاند
به
ریزش مداوم فوارههای آب
هنوز
هم
در
پشت چشم های له شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهٔ مغشوش
بر جای مانده بود
که
در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیآورد
به
پاکی آواز آبها
شاید،
ولی
چه خالی بیپایانی.
خورشید
مرده بود
و
هیچکس نمی دانست
که
نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته،
ایمان
است.
آه،
ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از
هیچ سوی این شب منفور
نقبی
به
سوی نور
نخواهد زد؟
آه،
ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها.
پایان
۶
ریشه گرایش به جامعه بسته
که
از
دیر باز
در
مقابل گرایش تمدن به آزادی و انتقاد
پدید آمد
همین است
تمنای مدینه فاضله امن و امان
تمنای جامعه ای بسته و دور از دسترس آزادی فکر و انتقاد.
( بشیریه،۱۳۸۱، ۶۸)
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر