۱۳۹۷ آذر ۲۶, دوشنبه

خاطراتی چند (۱)




آذر بی نیاز
(طبری)

شیوا
از جهان خاکستری
(چه می دانم)
مهرماه ۱۳۶۰ بود
 که
 در تب‌وتاب دوندگی برای شعبه‌ی تبلیغات و تهیه‌ی نوارهای ‏‏"پرسش‌وپاسخ" کیانوری
 و 
دوندگی برای شعبه‌های زیر سرپرستی اخگر 
(آموزش، پژوهش، و ‏کتابچه‌های جانشین مجله‌ی "دنیا")، 
خبرم کردند که بروم و برای اسباب‌کشی احسان طبری کمک ‏کنم.‏

در خانه‌ی طبری در امیرآباد شمالی
 به 
بابک 
که
 تدارکاتچی حزب بود
و 
فرزاد دادگر 
پیوستم. 
بابک ‏وانت کوچکی آورده‌ بود. 
طبری و همسرش آذر خانم 
دارایی چندانی نداشتند: 
کتاب بود و کتاب بود و ‏کتاب بود
و مقادیری خرده‌ریز و قاشق و بشقاب و لباس و رخت‌خواب و تخته و طبق. 
سه بار با وانت ‏کوچک رفتیم و آمدیم
 و
 تمام شد. 
فرزاد 
تنها بار نخست با ما آمد و کمک کرد، 
خانه‌ی تازه را در ‏کوهپایه‌ی نیاوران نشان داد
و 
سپس ماندیم من و بابک.‏

بار دوم 
بابک که وانت را می‌راند، برای رد گم کردن مسیری تازه را از کوچه‌ای تنگ برگزید که جایی ‏در سربالایی آن درختی بزرگ و محکم روی کوچه خم شده‌بود. 
او 
فراموش کرد
 که
 تخت‌خواب آذر را ‏به شکل عمودی پشت وانت گذاشته، 
تخت‌خواب به درخت گرفت
 و کف آن، 
ساخته از براده‌ی چوب ‏فشرده (نئوپان) از میان به دو نیم شد. 
اکنون آذر بی‌تخت‌خواب شده‌بود. 
او 
تا ماه‌ها بعد 
از کمردرد ‏می‌نالید
و 
بابک پیوسته قول می‌داد که تخت‌خواب دیگری برای او خواهد یافت.‏

حزب یک پیکان کهنه، 
اما 
تر و تمیز را به نام من کرد. 
قرار بود به جای وانت قراضه‌ی قبلی 
با 
این ‏پیکان ارتباط و رفت‌وآمدهای طبری، اخگر، و باقرزاده را برقرار کنم 
و 
کارهای "پرسش‌وپاسخ" را انجام ‏دهم. 
وانت به نادر رسید.‏

رفت‌وآمد از خانه‌ی تازه‌ی طبری و آذر 
حتی تا نزدیک‌ترین بقالی نیز با پای پیاده دشوار بود
 و
 آذر نیز ‏برای رفت‌وآمدهای روزانه
 کمک لازم داشت. قرار بود 
بابک، که خانه‌اش در همان نزدیکی بود، در این ‏کارها کمک‌شان کند 
و 
هر روز به آنان سر بزند. 
اما تازه تخت‌خوابی برای آذر فراهم کرده‌بود که او را ‏گرفتند. 
ماشینی داشت که از حراج ماشین‌های کهنه‌ی سفارت شوروی خریده شده‌بود 
و 
حتی رنگ ‏ویژه‌ی آن را تغییر نداده‌بودند.
 در منزل او چند دستگاه بی‌سیم به‌درد نخور و خراب، و تکه‌هایی ‏بی‌مصرف از چند اسلحه که در روزهای عنگلاب به غنیمت گرفته شده‌بودند
و پرونده‌هایی که از ‏بایگانی‌های ساواک برداشته شده‌بود، 
به دست آمد، و با همین "مدارک ‏جرم" او رفت 
تا 
هفت – هشت سال در زندان بماند. 
بهروز را برای تأمین بخشی از ارتباط‌های طبری و ‏آذر به‌ جای بابک گماردند.‏

اکنون
 فضای پس از جنگ خیابانی میلیشیای سازمان مجاهدین، 
فضای اعدام‌های روزانه و بی ‏محاکمه‌ی نوجوانان و جوانان،
 فضای پلیسی بگیر و ببند 
در
 کشور برقرار بود. 
پس از آن خانه‌ی پر ‏رفت‌وآمد و دید و بازدیدهای پرشور و پر سر و صدا در امیرآباد، طبری و همسرش اکنون به‌کلی تنها ‏مانده‌بودند. 
حتی بستگانشان اجازه‌ی رفت‌وآمد به این خانه را نداشتند. 
تلفن نداشتند و رادیو و ‏تلویزیون‌شان نیز به علت نزدیکی به کوه درست کار نمی‌کرد. 
طبری 
چاره‌ای نداشت 
جز آن‌که در ‏اتاقش بنشیند و بخواند و بنویسد
و
 آذر 
تنها و خاموش 
در
 آشپزخانه می‌نشست،
 آشپزی می‌کرد، 
از ‏پنجره‌ای که چشم‌اندازی‌هم نداشت آسمان را و تک‌درخت باریکی را تماشا می‌کرد، گاه رمانی ‏می‌خواند، سیگار را با سیگار می‌گیراند، و روزشماری می‌کرد
 تا 
نامه‌ای از دخترانشان یا دوستانشان ‏در جمهوری دموکراتیک آلمان برای شان ببرم، 
یا 
پنجشنبه و جمعه برسد و به خانه‌ی بستگان و ‏دوستان به مهمانی ببرمشان.‏

طبری 
دلگیر بود و فکر می‌کرد که کیانوری به‌عمد او را ایزوله کرده‌ است، 
سانسورش می‌کند و حتی ‏شرکت او را در جلسه‌های هیئت دبیران حزب دوست ندارد و 
به بهانه‌ی بیمار بودن 
تشویقش می‌کند ‏که به جلسه ها نرود. 
طبری
 را 
کسانی
 به صراحت 
"دهان‌لق" می‌دانستند، 
و
 رحیم، 
که
 او را به ‏جلسه‌ی هیئت دبیران می‌برد، 
چند بار به من گفت که "رفقا" دوست ندارند که طبری این‌ور و آن‌ور به ‏مهمانی برود و اسرار حزبی را به هر آشنا و بیگانه‌ای بگوید.
 اما 
به‌ظاهر 
چنین وانمود می‌شد 
که
 این ‏تدابیر و محدودیت‌ها برای حفاظت از خود طبری‌ است.‏

هر بار که پیش‌شان می‌رفتم
 آشکارا
 شادمان می‌شدند. 
میل داشتند که هر چه بیشتر به دیدنشان ‏بروم. 
از دیرباز،
 از همان خانه‌ی پیشین نیز، دلبستگی‌های عاطفی نسبت به من نشان می‌دادند
 در ‏مهمانی‌هایشان پیش بستگان و آشنایان مرا به اصرار شرکت می‌دادند 
و 
"مثل پسر" خود معرفی ‏می‌کردند.
 آذر
 به‌ویژه و همیشه 
با من مهربان بود. 
او دغدغه‌ی یافتن دوست دختر و همسر را برای ‏من داشت. 
دختری
 را
 نیز از خانواده‌ای حزبی برایم یافت، و روزی، بی آن‌که به من بگوید جریان چیست، به میهمانی ناهار به خانه‌ی آنان ‏رفتیم. 
اما دل من جای دیگری بود
 و 
آن دختر دیرتر نامزد مهرداد فرجاد شد. 
و 
هنگامی که آذر ‏و طبری شنیدند که با دختر دلخواهم دوست شده‌ام، 
بسیار شادمان شدند
 و طبری نامه‌ای در ‏تعریف از من برای آن دختر نوشت.‏

در این خانه‌ی تازه،
 پس از چاق‌سلامتی‌ها و گفت‌وگوی روزمره در حضور آذر، 
طبری مرا به اتاق خود ‏می‌برد، پشت میز کارش می‌نشست، و ساعتی درد دل می‌کرد و از هر دری می‌گفت. 
این‌جا بود
 ‏که 
برخی از اخبار درون حزب را برایم نقل می‌کرد
و
 گاه برخی از درونی‌ترین زوایای اندیشه‌اش را ‏برایم می‌گشود. 
بعدها
 افسوس خوردم که چرا همه را مرتب و به‌دقت یادداشت نکردم.‏

اما تحلیل‌های سیاسی او همواره بسیار سطحی و عامیانه و آغشته به تئوری توطئه به نظرم ‏می‌آمد.
 ابعادی افسانه‌ای از توانایی‌های فنی و نظامی شوروی در تصور داشت. 
در جهان دو قطبی ‏آن روزگار، 
رقابت‌های شرق و غرب و جنگ سرد در دیده‌ی او تا حد زورآزمایی دو پهلوان در مسابقه‌ی ‏مچ‌خواباندن نزول می‌کرد. 
اتحاد شوروی زیر رهبری لئانید برژنف
 در
 مسابقه با طرح "جنگ ستارگان" ‏امریکا و رونالد ریگان داشت
 از
 نفس می‌افتاد، 
امتیاز می‌داد، و عقب می‌نشست، 
اما 
طبری خیال ‏می‌کرد که شوروی سلاحی سری دارد که می‌تواند همه‌ی موشک‌های امریکا و غرب را پیش از ‏عمل فلج کند. 
شوروی و سوسیالیسم روسی می‌رفت که هشت – نه سال بعد فرو ریزد، 
اما 
طبری ‏می‌گفت که به‌نظر او امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفس‌هایش را می‌کشد و احساسش این بود ‏که حد اکثر تا سال ۱۹۹۰ طلیعه‌های جهان بدون امپریالیسم را خواهیم دید.‏

با
 شعر او
 نیز 
میانه‌ای نداشتم، 
هرچند که با جان و دل برای انتشارشان می‌کوشیدم. 
نوشته‌های ‏مورد علاقه‌ام کارهای علمی و فلسفی و اجتماعی او بود 
که
 با
 الهام از مقاله‌های مجله‌ی روسی ‏‏"مسائل فلسفه" می‌نوشت. 
اما همیشه تا هنگامی که او میل داشت در اتاقش و پای صحبتش، ‏هر چه بود، می‌نشستم، و پیدا بود که او در فشار آن محدودیت‌ها 
وجود همصحبتی حتی همچون ‏من 
را 
نیز 
غنیمت می‌شمارد.‏

اخگر، باقرزاده، فرزاد دادگر، مهرداد فرجاد، و سعید آذرنگ 
را 
جمهوری اسلامی
 اعدام کرد.‏

طبری، آذر، و کیانوری 
را 
جمهوری اسلامی
 در 
درون و بیرون زندان 
"کشت".‏
فرزاد دادگر
  محل تولد: 
کرمان

شغل: 
مهندس برق

تاریخ دستگیری :
 ۱۷بهمن ۱۳۶۱

تاریخ اعدام :
 شهریور ۱۳۶۷
زندان اوین
 
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر