۱۳۹۷ آذر ۲۶, دوشنبه

خاطراتی چند (۲)


آذر بی نیاز
(طبری)

شیوا
از جهان خاکستری
(چه می دانم)
 
اما یک بار... 
یادآوری آن هنوز برایم دردناک است... 
مادرم برای دیدار بستگان از اردبیل به تهران ‏آمده‌بود 
و
 پیش من بود. 

بعد از ظهر
 میان انجام وظیفه‌ی حزبی، و وظیفه‌ی فرزندی
 گیر کرده‌بودم. 

‏طبری و آذر منتظرم بودند. 

قرار بود 
چون همیشه 
کتاب‌ها و نشریات تازه، و نامه‌ها و گزارش‌های ‏حزبی را برای شان ببرم،
 و 
از 
سوی دیگر 
دلم نمی‌آمد
 که 
مادر را در خانه‌ی مجردی خالی از همه چیز 
‏شامگاه 
تنها رها کنم 
و 
حوصله‌اش سر برود. 

پس او را نیز در ماشین نشاندم، 
از روبه‌روی دانشگاه ‏تهران تا نیاوران
 در خیابان‌های تهران گرداندمش، 
و
 در کوچه‌ی خانه‌ی طبری 
گفتمش که همان‌جا در ‏ماشین بنشیند تا من کاری را که نیم ساعت بیشتر طول نمی‌کشد انجام دهم، 
و برگردم.‏

طبری 
 در خانه تنها بود. 

آذر با خانم صاحب‌خانه که در طبقه‌ی پایین می‌نشستند 
به خرید رفته‌بود.

 ‏طبری چون همیشه شاد و پر سرو صدا پیشوازم کرد:
 "آه... آمدی شیوا جان؟"، 
روبوسی کرد، 
و ‏یک‌راست به اتاق کارش رفتیم. 

کتاب‌ها و نشریات را یک‌یک با توضیح مربوطه به او دادم،
 و سپس ‏کاغذهای حزبی را گشود، 
خواند، درباره‌ی تک‌تک‌شان با من صحبت و مشورت کرد، 
و 
برای برخی ‏پاسخی نوشت. 

و 
اینک نوبت درد دل‌هایش بود. 

با علاقه و توجه گوش می‌دادم. 
گفت و گفت، 
و 
سپس 
نوبت رسید به تکرار توصیف مچ خواباندن شرق و غرب، 
تقسیم جهان میان شرق و غرب، ‏
دیده شدن روشنایی در انتهای تونل زمان 
با 
نوید فروپاشی امپریالیسم، 
نفوذ شوروی در میان سران ‏جمهوری اسلامی و از این دست. 

بردبارانه گوش می‌دادم، نظر می‌دادم، 
و در پیش بردن صحبت ‏یاری‌اش می‌کردم.
 اما دلواپس مادرم بودم.‏

نیم ساعت، سه‌ربع، یک ساعت، و یک ساعت و نیم گذشت،
 داشت تاریک می‌شد، 
و من دیگر ‏طاقت نداشتم. 

طبری داشت فصل تازه‌ای در سیاست‌بافی‌هایش می‌گشود
 که 
بسیار آرام و متین و ‏مؤدب حرفش را بریدم 
و 
گفتم:‏
‏«خیلی ببخشید، رفیق! 
اجازه می‌خواهم که این بار یک کم زودتر مرخص شوم، 
چون مادرم آن بیرون ‏توی ماشین نشسته، و...»‏

ابروانش بالا رفت. 
حالتی آن‌چنان خشمگین به‌خود گرفت 
که 
هرگز ندیده‌بودم و دیرتر نیز ندیدم. ‏

پرخاش‌کنان گفت:‏
‏« خب، برو! برو! 
چپ و راست از من ایراد می‌گیرند که چرا این و آن
 را 
به 
خانه‌ات می‌بری 
یا 
به 
‏خانه‌ی این و آن
می‌روی،
 و 
بعد رفقا کسانی را تا در خانه‌ی من می‌آورند و راه و چاه را یادشان ‏می‌دهند. 
حالا ببینیم رفقای تشکیلات این را دیگر چه می‌گویند... 
برو! برو! 
اصلاً من این‌جا چه ‏اهمیتی دارم؟...»
   و 
برخاست.‏

شگفت‌زده، با دهانی باز نگاهش می‌کردم، و نمی‌دانستم چه بگویم و چه بکنم. 

هیچ انتظار چنین ‏واکنشی را نداشتم.

 می‌توانستم هیچ نامی از مادرم نبرم. 

می‌توانستم بگویم که قرار حزبی دیگری ‏دارم.

 می‌توانستم بگویم که باید اخگر یا باقرزاده را به جایی برسانم. 

اما دروغ از من بر نمی‌آید. 

در ‏خمیره‌ام نیست.

 راستش را گفتم.
 انتظاری که از او داشتم،
 از 
یک "انسان طراز نوین"، یک انسان ‏مهربان و انسان‌دوست،
 یک انسان فرهیخته و آرمان‌پرست، 
انسانی که برای بهروزی انسان‌ها ‏می‌رزمد 
و 
زندگی اش را کف دستش گرفته، 
هیچ این نبود.

 می‌توانست سرزنشم کند که چرا مادرم را ‏تنها رها کرده‌ام
 می‌توانست بگوید: 
"چرا زودتر نگفتی؟ 
برو، به مادرت برس!"

 می‌توانست بگوید: 
‏‏"چه فرصت خوبی! مادرت را بیاور تا با او آشنا شوم!"...‏

اما، 
نه... 
هر هفته او را به خانه‌ی برادرش، عمه‌اش، دائی‌اش، و دوستانش می‌بردم، 
اما گویی قرار نبود من ‏خود مادری داشته‌باشم. 

دل‌شکسته برخاستم. 
 می‌خواستم بگویم:
 «رفیق! مادرم زنی سالمند و ‏شهرستانی‌ است، 
هیچ جا را در تهران بلد نیست. 
دلم نیامد در خانه تنها رهایش کنم. 
او شما را ‏نمی‌شناسد. 
 او نمی‌تواند خانه‌ی شما را لو بدهد...»

 اما زبانم و دهانم قفل شده‌بود. 
سرم را ‏انداختم، و رفتم.‏

تا رسیدن به ماشین 
بغض
 گلویم 
را 
گرفته‌بود. 

دلم به‌درد آمده‌بود. 
با 
صدایی گرفته از مادر عذر ‏خواستم که این همه مدت او را آن‌جا تنها رها کرده‌ام. 
مادر حال مرا دریافت و پرسید:‏
‏«چی شده؟»

گفتم:
‏«هیچ مادرکم، هیچ... برویم. برویم.»‏

ادامه دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر