۱۳۹۷ آذر ۲۸, چهارشنبه

خاطراتی چند (۳)


آذر بی نیاز
(طبری)

شیوا
از جهان خاکستری
(چه می دانم)
 
و به‌سوی خانه راندم. 

اکنون به یکی از سخت‌ترین تضادهای زندگانی حزبی ام برخورده بودم: 
مرز ‏زندگی شخصی و فردی و زندگی حزبی 
کجا ست؟

آیا فرد حزبی می‌تواند زندگی فردی ‏داشته‌باشد؟

 آیا فرد انقلابی می‌تواند به پدر و مادر و همسر و فرزندش نیز بیاندیشد 
و
 به آنان نیز ‏خدمت کند؟ 

مگر هدف از پیوستن به حزب و تشکیلات 
خدمت به انسان و انسانیت نیست؟ 

اگر من ‏نتوانم با نزدیک‌ترین انسان‌های پیرامونم، با پاره‌های جگرم رابطه‌ی انسانی ام را حفظ کنم، چگونه ‏می‌توانم به انسانیت (بشریت) خدمت کنم؟ 

آیا بهای کار حزبی و تشکیلاتی با نیت خدمت به انسانیت (بشریت)  در ‏مقیاس بزرگ، 
از دست رفتن رفتار انسانی با نزدیکان در مقیاس کوچک است؟ 

در این صورت آیا من ‏حاضرم چنین بهایی را بپردازم؟ 

طبری، یا مادر؟
 به کدام‌یک برسم؟

 آیا یک انقلابی می‌تواند به هر دو ‏برسد؟ 

پدر و مادری که با خون جگر خوردن مهندسی بار آورده‌اند و تحویل جامعه داده‌اند، اکنون ‏پسری دارند که هیچ به فکر درآمد و پیشرفت شغلی و زندگی مرفه و بازپرداخت ذره‌ای از ‏زحمت‌های آنان نیست. 

آیا این است پاداش آنان؟

طبری یک بار دیگر نیز سخت سرزنشم کرده‌بود، 
و 
آن هنگامی بود که هنگام ویرایش و تصحیح ‏کتابش "دانش و بینش" 
عبارت "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریخته‌بود 
و
 "الفبای فرس" چاپ ‏شده‌بود. 

آن بار با میانجی‌گری آذر و با اهدای نسخه‌ای از همان کتاب به من، 
از دلم در آورد، 
و این بار ‏نیز، 
به‌گمانم باز با میانجی‌گری آذر، 
با دادن عیدی غافلگیرم کرد: 
نوروز همان سال کنار سفره‌ی ‏هفت‌سین دیوان حافظ را به دستم داد 
و 
با اصرار خواست که فالی بگیرم. 

کتاب را که گشودم، یک ‏اسکناس پانصد تومانی آن‌جا بود. 

من تا آن روز این رسم را با دیوان حافظ ندیده‌بودم. 

پدرم ‏اسکناس‌های نو را صاف می‌داد به دستمان. ... و پانصد تومان در آن هنگام تمامی درآمد ماهانه‌ی ‏من بود که حزب به من می‌پرداخت.‏

‏***‏
‏"کتابچه حقیقت" 
می‌نویسد 
که 
پس از دستگیری گروه نخست رهبران حزب در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، 
 ‏‏«طبری در خانه‌ای مخفی شده‌بود و یک زوج مخفی سازمان به عنوان پوشش در آن‌جا زندگی ‏می‌کردند.
 این زوج به سعید آذرنگ و [مهدی] پرتوی گفته‌بودند 
که 
طبری ھمه‌ی ما را دیوانه ‏کرده‌است 
زیرا [مدام] می‌گوید [که] دنیا صفحه‌ی شطرنج است و دو قطب شوروی و امریکا دو ‏طرف صفحه‌ی شطرنج نشسته‌اند و صفحه‌ی دنیا را آرایش می‌دھند. 

سیاست جھان و ھمه چیز و ‏رقابت و تنازع و سازش این دو قدرت [روی این صفحه] حل می‌شود. 

دھه‌ی ھفتاد پیشروی‌ھای ‏سوسیالیستی و دھه‌ی ھشتاد حرکت و ھجوم متقابل نیروھای امپریالیستی [بوده] و متعاقب آن ‏باید ھجوم سوسیالیسم شکل بگیرد، 
و شوروی‌ھا خود را آماده‌ی ھجوم می‌کنند،
 ولی در حال حاضر ‏عقب‌نشینی تاکتیکی کرده‌اند. 

و این گردش به راست در حکومت ایران، 
جزئی از [آن] عقب‌نشینی ‏تاکتیکی است، 
زیرا رژیم ایران به شوروی وابسته است. 

خمینی از طریق سوریه یا الجزایر با ‏شوروی‌ھا ارتباط دارد 
و 
به خمینی می‌گویند 
چه بکند.

 این گرایش به راست در عرصه‌ی اقتصادی ‏ایران 
شبیه ھمان طرح "نپ" است. 

جریان حمله امریکائی‌ھا در طبس نیز توسط شوروی‌ھا سرکوب ‏شد.

 پس ھرچه زودتر با شوروی تماس بگیریم و کسب تکلیف کنیم. 
ما قطب‌نمای خود را با کیانوری ‏که با شوروی ارتباط داشت 
از دست داده‌ایم
 و
 گیج شده‌ایم و فعلأ نباید سیاست خود را نسبت به ‏حکومت عوض کنیم.»‏

پایان
ادامه دارد.
 
عکس آذر 
را
 از 
کتاب "ناگفته‌ها 
– خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا"، 
نشر نامک، تهران، 
زمستان ۱۳۹۱ ‏برداشتم. 

این کتابی‌ است نه از "ناگفته‌ها" که پر از گفته‌های پر غلط و مخدوش و سخنانی که پیشتر ‏دیگران بارها بهتر و دقیق‌تر گفته‌اند.
 بالاترین ارزش کتاب همان وجود برخی از عکس‌ها در آن است، و ‏همین.‏

‏***‏

اخگر، باقرزاده، فرزاد دادگر، مهرداد فرجاد، و سعید آذرنگ
 را 
جمهوری اسلامی اعدام کرد.‏


سعید آذرنگ
 
سن:
 ۳۲
 
تاریخ اعدام:
 ۲۹ تیر ۱۳۶۷
 
محل: 
زندان اوين
 
نحوه اعدام: 
تيرباران
 
اتهامات:
 پندار و يا گفتار ضد انقلابی
 ارتداد


طبری، آذر، و کیانوری 
را 
جمهوری اسلامی
 در 
درون و بیرون زندان 
"کشت"

بابک، رحیم، و پرتوی 
در ایران‌ اند.
 بهروز
 در آلمان است.‏

نادر 
 را 
در
 زمستان ۱۳۶۰ 
با 
وانت حامل نوارهای "پرسش‌وپاسخ" 
گرفتند، 
وانت را ضبط کردند، 
و 
نادر
 را ‏
چندی بعد رها کردند.
 او 
در کاناداست.‏ 

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر