۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

چاله ها و چالش ها (425)

صفحه فیسبوک هادی
نقش فرد در جامعه
اگر فرد را «جزء» و «جامعه» را کل بدانیم٬ به ظاهر مورد پذیرش است که نقش «جزء» نسبت به «کل» بسیار اندک است!
 اما اگر این مقوله در حوزه‌ی جامعه و دیگر نمود‌های تکامل ‌یافته‌ تر مطرح شود٬ تعمق بیش‌تری را الزام‌آور می‌کند.
 برای مثال:
بدن انسان که خود از مجموعه ‌ای از اجزاء شکل یافته٬ مفهوم می‌کند که تمامی «جزء» ها عمل‌کردی یکسان ندارند.
بعضی از آن‌ها نقش‌های کلیدی و حیاتی در «کل» دارند و بسیاری دیگر نقش‌های جانبی دارند که در مجموع به «کل» هویت داده‌اند.
همه‌ی این آمد تا تفاوت ایفاگری نقش فرد در جامعه را بهتر اثبات‌گر باشد:
پس بدیهی‌ است که به نسبت تاثیر گذاری فرد در جامعه٬ (جزء در کل) آن فرد می‌تواند در مقاطعی از رشدش٬ وزنه‌ای حیات‌بخش و یا تخریب‌کننده ‌برای جامعه (کل) شود.
 البته تردید نیست که این ‌جزءِِ برجسته در روند تکامل و در تحلیل نهایی٬ خودش محصول و حاصلِ «کل‌»ی است که او را پرورده که اکنون توانسته تأثیر متقابلی بر مجموعه‌ی خود بگذارد.
نتیجه این‌که:
فرد می‌تواند در خودسازی‌اش بکوشد٬ اما ابدا خود را منفک از مجموعه‌ای که در آن رشد می‌یابد٬ تافته‌ای جدا بافته نداند!
زیرا این درک بدیهی مشخص می‌کند که فرد٬ تنها در «مجموعه» هویت می‌یابد و تاثیر متقابلِ همه‌ی «جزء»ها ست که مجموعه را تکامل بخشیده و یا به ‌سوی نیستی می‌برد.
گفتارِ «جزء و کل» را نباید در یک ‌قالب انتزاعی مورد نظر داشت٬
برعکس باید هر «کل» را که مرکب از اجزاء شکل دهنده‌ی خود است٬ 
جزء ای دانست در مجموعه‌ای دیگر که خود یک‌ «کل» است.
در چنین نمودهای گسترده‌ای است که جز‌ءِ طرف توجه ما می‌تواند 
در «کلِ» خود و در دیگر مجموعه‌ها نیز ایفاگر نقش باشد.

 میم

آره، حق با هادی است.
تعیین کننده اما کل می ماند، بی آنکه جزء هیچ واره باشد.
دیالک تیک جزء و کل هم به همین معنا ست.
جزء فقط در لحظات استثنائی نقش بزرگی بازی می کند، چه منفی و چه مثبت. 
ولی باید تحت کنترل کل باشد و گرنه خطا می رود.

کاظم

ظاهرا بنظر می رسد مقایسه انسان که هوشمند است با هر جزئی که فاقد هوش است، نه تنها بخطا است بلکه گمراه کننده نیز می تواند باشد
زیرا ، انسان را به تفکر متا فیزیکی سوق می دهد
همانطوریکه بسیاری از متفکران پس از ذخیره اطلاعات در مغز 
با پردازش انها دچارتفکر متافیزکی گردیده اند که هنوز هم ادامه دارد.

میم

·        دیالک تیک جزء و کل یکی از مهمترین دیالک تیک های عینی است و به هزاران فرم قابل بسط و تعمیم است.

1

·        سعدی شاید در صدها فرم آن را بسط داده باشد.

نبینی که چون با هم آیند مور
ز شیران جنگی بر آرند شور؟

نه موری که موئی کز آن کمتر است
چو پر شد، ز زنجیر محکمتر است؟

·        سعدی در این بیت، دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک مور واحد و موران متحد بسط و تعمیم می دهد و از نقش تعیین کننده کل (موران متحد)  پرده برمی دارد.
·        درست به همان سان که مارکس و انگلس و لنین.

2
·        این البته بدان معنی نیست که جزء (مور واحد) هیچکاره و هیچ واره باشد.
·        تأمل هادی هم در همین راستا ست و قابل توجه جدی است.

3
·        تعیین کننده  اما کل می ماند.
·            چون قوی ترین جزء ها حتی بدون حمایت کل کاری از دست شان برنمی آید.

4
·            دیالک تیک جزء و کل (از قلمرو ماتریالیسم دیالک تیکی)  در جامعه (در قلمرو ماتریالیسم تاریخی) مثلا به شکل دیالک تیک شخصیت و توده، سرلشکر و لشکر، قهرمان و توده، رهبر و تشکیلات (اعضا)، فرد و جامعه بسط و تعمیم داده می شود.
·            در همه این فرم ها نقش تعیین کننده از آن  کل (جامعه، توده، لشکر، سپاه، تشکیلات و غیره)  است.
·            بی آنکه فرد و رهبر و سرلشکر و غیره هیچکاره باشند.

5
·            هر رابطه دیالک تیکی هم همیشه از همین قرار است:
·            در هیچ دیالک تیکی قطب مفتخور و انگل و طفیلی و هیچکاره نداریم.

6
اورتگا گاسه 
مؤسس تئوری نخبگان
 
·            تئوری امپریالیستی مدرن موسوم به «تئوری نخبگان» اما این دیالک تیک را وارونه می سازد.
·            یعنی نقش تعیین کننده را از آن جزء (نخبه، سلطان، امپراطور، رهبر، پیشوا، ولی، امام، رئیس، قهرمان، شخصیت، سرلشکر، روشنفکر (شاملو، دولت آبادی پیر)، چریک و غیره)  می داند.

7
·            استالینیسم هم به همین درد دچار است.
·            بسان همین نمایندگان تئوری نخبگان، در قاموس استالینیسم هم توده تاریخساز، هیچکاره و پیشوا، همه کاره و تاریخ ساز جا زده می شود.
·        این با روح جهان بینی علمی و انقلابی در تضاد آشکار قرار دارد.   

هادی

·        در بررسی «جزء و کل» این کلام قوی و پربار٬ قابل تعمق است:
·        «آره٬ تعیین کننده اما کل می‌ماند. بی‌آن‌که جزء هیچ‌واره باشد.»

1

·        به یاد عباس حجری قهرمان که در زندان شیراز جلو دار زندانیان محاصره شده در برابر حمله‌ی گاردهای وحشی رژیم گذشته شده بود افتادم٬ یادش همیشه گرامی باد!

2
·        اگر دیالک تیک به درستی تحمیل می‌کند که «جزء» در نهایت تعیین کننده نیست٬ پس برجسته کردن بی‌حد نقش هر شخصیتی «چه مثبت و جه منفی» ره به خطا رفتن است!

3
·        هیچ فرد برجسته‌ای «چه مثبت و چه منفی» از هیچ آسمان خیالی نیامده‌ است که به‌ دور از جنبه‌های مثبت و منفی نباشد.

4
·        استالین٬ لنین٬ مارکس٬ انگلس٬ مائو٬ چه‌گوارا و.... ریگان٬ بوش٬ تاچر٬ هیتلر٬ اوباما و... همه ‌و همه محصول شرایط و مناسباتی بوده‌اند که آن‌ها را در دامان خود پرورده است.

5
·        کیش شخصیت به همان اندازه مردود است که بزرگ ‌نمایی در نفی شخصیت!

6
·        آن‌کس که شخصیتی را گونه‌ای شوونیستی شلاق می‌زند٬ روی دیگری از پذیرش کیش شخصیت پرستی را باور دارد!

7
·        تردید نیست که تحلیل عمل‌کرد هدفمندِ استالین اگر ره‌گشا نباشد٬ بغض و سوء ‌نیت گوینده را برملا می‌سازد.

8
·        اگر پذیرفته شود که استالین‌ها‌٬ چه خوب و چه بد٬ حاصل و محصولِ طبقه‌ی ستم‌کش بوده است٬ ستم‌کشان حق دارند او را در راستای پروسه‌ی حرکت خود واکاوی کنند٬ اما اگر کینه ‌توزانه به لجن‌مالیِ محصول خود بپردازند٬ در واقع خود را از محتوا تهی کرده‌اند.

9
·        طرف خصم حق دارد که از استالین دیوی سازد که تمام نکبت بشریت را به او نسبت دهد و در پوشش کارش برای فحش‌دهندگانِ به استالین کف بزند و مسرور باشد که پیش روان ستم‌کشان را با خود هم‌راه کرده است!

10
·        تاچرها و بوش‌ها برای طبقه‌ی غارتگر٬ همیشه قهرمان می‌مانند و آنان خوب آموخته‌اند که چگونه آن‌ها را در راستای منافع شان نقد نیز کنند!
·        اما کسی که تحت رهبری حزب طبقه‌ی کارگر پوژه‌ی فاشیسم را به خاک مالید و کشورِ مورد تهاجم امپریالیست‌ها را به ابر کشور کارگران تبدیل کرد٬ باید توسط دوست و دشمن٬ مورد آن‌چنان لجن‌مالی قرار گیرد که نیروهای کار و زحمت نیز با اربابان شان هم‌نظر شوند تا جایی‌که کعبه‌ی آمال را در جایی بینند که هم‌چنان سراب است و خیال!
·         تا جایی که به سادگی دموکراسی بورژوایی تحمیل کند که می‌توان به وضوح دید ثروت کم‌تر از صد نفر برابر نیمِ ثروت تمام بشریتِ موجود باشد.

11
·        بپذیریم:
·        تعیین کننده کل است بی‌آن‌که جزء هیچ‌واره باشد.
·         پس جزء‌یی از «کلِ» را تخریب کردن٬ خود فنا شدن است.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر