۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

حقوق طبیعی (6) (پایان)


هنری د سن سیمون (1760 ـ 1825 )
مؤسس مکتب فکری اقتصادی ـ اجتماعی علمی موسوم به سن سیمونیسم
پدر جامعه شناسی علمی و سوسیالیسم اوتوپیکی
از مبارزان جنگ استقلال آمریکا (1706 ـ 1783) بر ضد انگلیس
از طرفداران انقلاب کبیر فرانسه 1789
در سال 1794 کم مانده بود که به گیوتین سپرده شود

پروفسور دکتر وینفرید شرودر
برگردان شین میم شین


4
تئوری های عقیم حقوق طبیعی در قرن نوزدهم و بیستم

• با غلبه بر حقوق طبیعی مطلق، که روند تاریخ را منفی ارزیابی می کرد، با تشکیل یک تئوری حقوق طبیعی که بنا بر آن، انسان ببرکت توانائی های روحی اش و در نتیجه پیشرفت خرد قادر به جایگزینی نظام های اجتماعی و دولتی ناقص و معیوب با نظام اجتماعی و دولتی کامل و معقول منطبق با حوایج طبیعی اش دانسته می شود، اولین گام در راستای تفسیر تاریخی جامعه و دولت به پش برداشته می شود که در عین حال، آخرین گام ممکنه در چارچوب تئوری حقوق طبیعی است.

• از این رو، از نقطه نظر تاریخ ایده ها منطقی است که تاریختصویر نوین در نقطه زمانی ئی پیروز می شود، که شرایط پیروزی اش را خود تاریخ فراهم آورده است:
• بعد از انقلاب فرانسه و آشکارشدن وجود طبقات اجتماعی مختلف در جامعه و کشف این مسئله که تحولات نظام سیاسی و حقوقی نه بدلیل تشکیل یک نظام طبیعی و معقول، بلکه در نتیجه مبارزه طبقات اجتماعی برای بکرسی نشاندن منافع طبقاتی خویش صورت می گیرند، تاریختصویری پا به عرصه وجود می نهد که اگر چه نظریات تاریخی تئوری های حقوق طبیعی را در نظر می گیرد، ولی قطع رابطه با طرح نظرهای مبتنی بر تئوری های حقوق طبیعی را به اتمام رساند.

• انگلس این جریان را بطور موجز چنین فرمولبندی می کند:

• «قرار بود یک دولت معقول، یک جامعه معقول تشکیل شود و هر آنچه که با خرد ابدی در تضاد قرار دارد، بیرحمانه نابود گردد.
• همه دیدیم که این خرد ابدی ـ در واقع ـ چیزی جز فهم ایدئالیزه شده طبقه متوسط آن زمان که در راه بورژوا شدن روان بود، نبود.
• بعد از انقلاب فرانسه، وقتی که این دولت معقول و این جامعه معقول تشکیل شد، مؤسسات جدید ـ اگرچه در مقایسه با مؤسسات قبلی معقول بودند ـ ولی به هیچ وجه مطلقا معقول از کار در نیامدند.
• از این رو دولت عقلی بکلی ترک برداشت.
• جامعه معقول هم حال و روز خوبی پیدا نکرده بود.»

• به همین دلیل است که در آموزش سوسیالیست اوتوپیکی، سن سیمون (1760 ـ 1825 میلادی) دیگر نه خرد، بلکه طبقه «صنعتگر» عامل تعیین کننده تاریخ نامیده می شود و جریان تاریخ، دیگر نه در تشکیل دولت معقول و یا حقوق معقول، بلکه در تشکیل یک نظام اجتماعی تعالی می یابد، نظام اجتماعی ئی که برای حفظ خود، دیگر به قدرت دولتی نیازی ندارد.

• انگلس به این چرخش تعیین کننده در ارزیابی دولت بشرح زیر اشاره می کند:

• «در تاریخ مدرن، دست کم این مسئله ثابت شده است که کلیه مبارزات سیاسی مبارزات طبقاتی اند و کلیه مبارزات رهائی بخش طبقات، علیرغم فرم های سیاسی ضرور خود (چون هر مبارزه طبقاتی، در عین حال یک مبارزه سیاسی است) سرانجام حول رهائی اقتصادی می گردد.
• اینجا دولت، نظام سیاسی حداقل یک عنصر ثانوی فرض می شود و جامعه بورژوائی، خطه روابط اقتصادی عامل تعیین کننده تلقی می شود، در حالیکه نگرش قدیمی، که هگل نیز قبولش داشت، دولت را عنصر تعیین کننده می پنداشت.
• دولت در جامعه بورژوائی بمثابه عنصر تعیین شونده بوسیله جامعه تلقی می شود.»

• مارکس و انگلس با بنیانگذاری ماتریالیسم تاریخی، نه تنها یک طرح تاریخی مستدل علمی تشکیل می دهند، بلکه همزمان خصلت ایدئولوژیکی تئوری حقوق طبیعی مدرن و اهمیت تاریخی ـ عینی و تاریخی ـ ایده ای و محدودیت آن را برملا می سازند.

• مارکس حتی در سال 1843 میلادی در نوشته ای تحت عنوان «مسئله یهودیان» می نویسد:

• «انسان اگوئیست (خود پرست) نتیجه منفعل جامعه منحل شده است، نتیجه صرف باقی مانده از جامعه منحل شده است، موضوع یقین بی واسطه است، پس شیئی طبیعی است....
• انسان ـ بالاخره ـ بمثابه عضو جامعه بورژوائی، بمثابه انسان واقعی انسان است، بمثابه بشر ـ در مغایرت با شهروند ـ انسان است، زیرا انسان در حیات محسوس فردی بی واسطه اش انسان است، در حالیکه انسان سیاسی انسان انتزاعی صرف است، انسان تصنعی است، انسان بمثابه یک شخص سمبولیک و اخلاقی است.
• انسان واقعی در هیئت فرد اگوئیست برسمیت شناخته می شود و انسان حقیقی در هیئت شهروند انتزاعی.
• بنابرین، هیچ حقوق بشر کذائی هرگز از حد انسان اگوئیست فراتر نمی رود، از حد انسانی که عضو جامعه بورژوائی است، از حد انسان بی پناه رها شده به حال خود، از حد انسان غنوده در کنج منافع و خواهش های فردی خود، از حد انسان بریده از جمع فراتر نمی رود.
• در ورای ادعاهای مبتنی بر موجود نوعی بودن انسان، خود زندگی نوعی خودنمائی می کند، جامعه خودنمائی می کند که برای انسانها بیشتر به یک چار دیوار می ماند، که استقلال آغازین آنها را محدود می سازد.»

• مارکس بدلیل این محدودیت تاریخا مشروط تئوری حقوق طبیعی مدرن می نویسد:

• «ما باید ـ قبل از همه ـ از میخکوب کردن جامعه ـ بمثابه یک انتزاع ـ در مقابل فرد خودداری کنیم.
• فرد موجودی اجتماعی است....
• میان زندگی فردی و زندگی نوعی فرقی نیست.
• اگر چه ضرورتا شیوه بود زندگی فردی بیشتر نحوه خاصی و یا نحوه عامی از زندگی نوعی است و یا زندگی نوعی بیشتر زندگی فردی خاصی و یا عامی است.
• انسان ـ بمثابه شعور نوعی ـ زندگی اجتماعی واقعی اش را تأیید می کند و در تفکرش تنها هستی واقعی اش را تکرار می کند، همانطور که برعکس، وجود نوعی اش را در شعور نوعی اش تأیید می کند و در عامیت خود ـ بمثابه موجود متفکر ـ برای خود است.»
• «طبیعت شونده در تاریخ بشری (طبیعت شونده در اکت پیدایش جامعه بشری) عبارت است از طبیعت واقعی انسانی.
• از این رو، طبیعت شونده بوسیله صنعت، اگرهم شدنش در فرم بیگانه شده ای باشد، طبیعت آنتروپولوژیکی حقیقی است.»

• از این رو، مارکس به این نتیجه می رسد که «انسان فردی واقعی، تنها زمانی که شهروند انتزاعی را دو باره به خویش برگرداند و بمثابه انسان فردی در زندگی تجربی اش، در کارفردی اش، در مناسبات فردی اش موجود نوعی شود، تنها زمانی که انسان «قوای اصلی اش» را بمثابه قوای اجتماعی بشناسد و سازمان دهد و بدین طریق نیروی اجتماعی را دیگر بصورت نیروی سیاسی از خود جدا نکند، تنها آنگاه است که رهائی بشری تحقق می یابد.»

1
حقوق طبیعی و بورژوازی واپسین

• اما مشخصه توسعه تئوری جامعه و دولت در قرن نوزدهم و بیستم فقط غلبه بر تئوری حقوق طبیعی و ختم آن نبوده است.
• روی برتافتن ایدئولوگ های بورژوازی از فلسفه روشنگری، که در آن اوتوپی خطرناک برای استمرار جامعه بورژوائی را می دیدند، نیز به قطع رابطه با تئوری حقوق طبیعی منجر شد که خود را در عرفانی کردن مفهوم جامعه، در جدا سازی جامعه از دولت، در ارائه تفسیر دیگری از دولت معقول، در عمده کردن تقدم دولت بطورکلی، در خود مختار قلمداد کردن دولت و حقوق و در نسبی دانستن سوبژکتیویستی تاریخ خودنمائی می کند.

• نتیجه همه این تشبثات این می شود که حقوق طبیعی ـ بمثابه حقوق هنجاری ـ غیرتاریخی و حقوق مثبت ـ بمثابه حقوق ـ تاریخی و بمثابه تنها حقوق، واقعی قلمداد شود.
• مراجعه کنید به اثر فریدریش ماینکه تحت عنوان «ایده قدر قدرتی دولت و پیدایش هیستوریسم»

• انگلس به این جریان در اثر خود تحت عنوان «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان» اشاره می کند.

• ایدئولوگ های بورژوازی ـ اما درعین حال ـ در واکنش نسبت به این حک حرمت از حقوق طبیعی و تحریف آن و همچنین در واکنش نسبت به نتایج عملی این ستایش از دولت و حقوق مثبت موجود، به حقوق طبیعی از نو اعتبار می بخشند.
• پس از نفی تاریخ تئوری حقوق طبیعی و همراه با آن، نفی روند تشکیل شعور تاریخی، این نظریه را رواج می دهند که حقوق طبیعی همان ایدئال عدالت بی زمان است، به معنای «حقوق نظام متعالی است»، به معنای «عالی ترین حقوق است»، «برتر از هر نوع حقوق مثبت است»، باید بمثابه «معیار و وجدان حقوق مثبت تلقی شود» و بمثابه «قله قوانین و هنجار هنجارها تلقی شود.»

• این تئوری های عقیم حقوق طبیعی، زیر لوای اوپوزیسیون بورژوامآب با تحریف دولت، با تحریف حقوق بورژوائی و فاشیسم، با احیای مجدد حقوق طبیعی جهت تأثیرگذاری بر روند و روال توسعه سیاسی همه بی دورنما از کار در آمده اند.
• این امر خود را در مباحث مربوط به حقوق طبیعی در «پنجمین سمینار جامعه شناسی آلمانی در وین»(1926 میلادی) و در آثار جدید الانتشار ورنر مایهوفر تحت عناوین «حقوق طبیعی و یا پوزیتیویسم حقوقی» (1962 میلادی) و «حقوق طبیعی بمثابه حقوق حیاتی» (1963 میلادی) بوضوح نشان می دهد.
• (ورنر مایهوفر (1918 ـ 2009) حقوقدان آلمانی و سیاستمدار لیبرال. مترجم)

• در این رابطه باید از اثر ارنست بلوخ تحت عنوان «حقوق طبیعی و عزت انسانی» (1961 میلادی) نیز یاد کرد.
• اما از سوی دیگر ـ همانطور که نمایندگان مترقی تئوری حقوق مثبت خاطرنشان می شوند ـ در قرن نوزدهم و بیستم میلادی توجیه حقوق مثبت ارتجاعی بکمک حقوق طبیعی جامه عمل می پوشد.
• مثلا فاشیسم آلمانی دلایل اسکولاستیکی حقوق طبیعی را برای توجیه حاکمیت خود به خدمت می گیرد و تئوری های حقوق طبیعی کاتولیکی معاصر بعد از جنگ جهانی دوم در توجیه تئوریکی بازسازی و ترمیم نظام سرمایه داری نقش مهمی بازی می کنند.

• مراجعه کنید به اثر ویلهلم بایر تحت عنوان «شعور فلسفی ـ حقوقی. اخطار از برگشت مکررحقوق طبیعی» (1947 میلادی)

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر