۱۳۹۹ دی ۲۳, سه‌شنبه

درنگی در شعری از هوشنگ شفا تحت عوان «یاغی» (۱)

هوشنگ شفا | Diskographie | Discogs
 
 
ویرایش و درنگ
از
یدالله سلطان پور
 

برلبانم غنچه لبخند  پژمرده است

نغمه ام دلگير و افسرده است

نه سرودي نه سروري  نه هم اوازي نه شوري

زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است

يا كه خاك مرده روي شهر پاشيده است

اين چه اييني چه قانوني چه تدبيري است

من از اين ارامش سنگين و صامت عاصي ام ديگر      

من از اين اهنگ يكسان و مكرر عاصی ام ديگر

من سرودي تازه مي خواهم

جنبشي شوري نشاطي نغمه اي 

فريادهاي تازه می جويم

من به هر ايين ومسلك كاو كسي را  از تلاشش باز دارد 

ياغي ام ديگر

من تو را در سينه اميد ديرين سال خواهم كشت

من اميد تازه مي خواهم  

افتخاري اسمان گير و بلند اوازه مي خواهم

كرم خاكي نيستم اينك تا بمانم در مغاك خويشتن خاموش

نيستم شب كور كز خورشيد روشنگر بدوزم چشم

افتابم من كه يكجا يك زمان ساكت نمي مانم 

با پر زرين خورشید افق پيماي خويش 

من تن بكر همه گلهاي وحشي را نوازش مي كنم هر روز

جويبارم  من كه تصوير هزاران پرده در پيشاني ام پيدا ست

موج بيتابم كه بر ساحل صدف هاي پري مي اورم همراه

كرم خاكي نيستم من افتابم جويبارم موج بيتابم 

تا به چند اين گونه در يك دخمه بي پرواز ماندن

تا به چند اينگونه با صد نغمه بي اواز ماندن

شه پر ما اسماني را به زير چنگ پرواز بلندش داشت

افتابي را به خاري در حريم ريشخندش داشت

گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود

زانوي نصف النهار از پاي كوب پر غرور ما چو بيد از باد مي لرزيد

اينك ان اواز و پرواز بلند و اين خموشي و زمينگيري

اينك ان همبستري با دختر خورشيد و اين هم خوابگي با مادر ظلمت

من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم  داد

گردن من زير بار كهكشان هم خم نمي گردد

زندگي يعني  تكاپو 

زندگي يعني هياهو

زندگي يعني  شب نو روز نو انديشه نو 

رندگي يعني غم نو حسرت نو پيشه نو 

زندگي بايست سرشار از تكان و تازگي باشد

زندگي بايست  در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد

زندگي بايست يك دم يك  نفس هم ز جنبش وا نماند

گر چه اين جنبش براي مقصدي بيهود باشد

زندگاني همچنان اب است

اب اگرراكد بماند چهره اش افسرده می گردد

بوي گند مي گيرد

در ملال ابگيرش غنچه لبخند مي ميرد

اهوان عشق از اب گلالودش نمي نوشند

مرغكان شوق در ايينه تارش نمي جوشند 

من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي اورم جز مرگ

من ز مرگ از ان نمي ترسم كه پاياني است بر نور یک اغاز       

بيم من از مرگ يك افسانه دلگير بي اغاز و پايان است

من سرودي را كه عطري كهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم

من سرودي تازه خواهم خواند کاش (كه اش) گوش كسي نشنيده باشد

من نمي خواهم به عشقي ساليان پابند بودن 

من نمي خواهم اسير سحر يك لبخند بودن

من نبتوانم شراب ناز از يك چشم نوشيدن

من نبتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن

من تن تازه لب تازه شراب تازه عشق تازه مي خواهم 

قلب من با هر طپش يك ارمان تازه مي خواهد

سينه ام با هر نفس يك شوق يا يك درد بي اندازه مي خواهد

من زبانم لال حتي يك خدا را سجده كردن، قرنها او را پرستيدن نمي خواهم

من خدايي تازه مي خواهم 

گرچه او با اتش ظلمش بسوزاند سراسر ملك هستي را

گر چه او رونق دهد ايين مطرود و حرام مي پرستي را 

من به ناموس قرون بردگي ها 

ياغي ام ديگر

ياغي ام من

 ياغي ام من

گو بگيرندم بسوزندم 

گو به دار ارزوهايم بياويزند

گو به سنگ نا حق تكفير استخوان شعر عصيان قرونم را فرو كوبند 

من از اين پس ياغي ام ديگر 

 پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر