۱۳۹۹ بهمن ۲, پنجشنبه

سیر و سرگذشت سیرک بلونی (۳۵)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

بچه ها همه می خواهند که با سیرک باشند

  

·    حالا افراد سیرک بلونی کلاودیا را می شناسند.

 

·    «از سیرک ما خوشت می آید؟»، سونیا، خاله میکائیل می پرسد.

 

·    کلاودیا با تکان سر می گوید که خوشش می آید.

 

·    «او با ما خواهد آمد»، میکائیل می گوید و کلاودیا می خندد.

 

·    «بچه ها همه می خواهند که با سیرک باشند»، سونیا می گوید.

 

·    «دخترها و پسرها، بزرگ و کوچک.

·    سن بعضی های شان به هفده می رسد.

·    اما وقتی که هوا تاریک می شود، ما آنها را به خانه می فرستیم.

·    آنها تصور می کنند که با سیرک بودن زیبا و خوشایند است.

·    آنها حیوان ها را می بینند، موسیقی می شنوند و تصور می کنند که از این شهر به آن شهر رفتن مدام خوشایند باید باشد.

·    آنها پس از سه روز با سیرک بودن، دل شان به خانه شان تنگ خواهد شد و گریه خواهند کرد.»

 

·    «من با بقیه اندکی فرق دارم»، کلاودیا می اندیشد و به میکائیل می نگرد.

 

·    «یک بار پسرکی خود را در علوفه قائم کرده بود»، سونیا می گوید.

·    «پسر کوچکی بود.

·    نیکسه شیهه سر داد و لو اش داد.»

 

·    «شاید فکر می کنند که در آن صورت، دیگر نباید به مدرسه بروند، در خانه در امر شست و شو کمک رسانند.

·    فکر می کنند که از بند مسائل روزمره به طور کلی آزاد خواهند شد.»

 

·    «من با بقیه اندکی فرق دارم»، کلاودیا دو باره می اندیشد.

 

·    اکنون سونیا از کلاودیا می پرسد:

·    «وقتی که بزرگتر شدی، چه کاره می خواهی بشوی؟»

 

·    آخ!

 

·    کلاودیا رویش نمی شود، بگوید که می خواهد که همسر میکائیل شود.

 

·    «سونیا!»، خوشبختانه کسی سونیا را از واگن صدا می زند و او باید فوری برود.

 

·    «تو را نمی توانند پیدا کنند»، میکائیل می گوید.

·    «من مخفی گاهی می شناسم، که کسی نمی تواند تو را پیدا کند.»

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر