۱۳۹۹ بهمن ۳, جمعه

سیر و سرگذشت سیرک بلونی (۳۶)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 فردا راه می افتیم 

 

·    «فردا راه می افتیم»، میکائیل می گوید.

 

·    آندو روی علف ها نشسته اند.

 

·    بوی کاه به مشام می رسد، بوی اسب، بوی گرد و غبار.

 

·    «تو می توانی بمانی»، کلاودیا می گوید.

 

·    میکائیل علفی را حول انگشتش می پیچد، بارها و بارها.

 

·    در اوج آسمان، هواپیمائی زوزه کشان به پیش می تازد.

 

·    میکائیل می خندد.

 

·    او هرگز دلش نخواسته که در جائی بند شود.

 

·    حتی چند ماه در فصل زمستان حوصله او را سر می برد.

 

·    این چند ماه هم در واقع چند ماه محسوب نمی شوند.

 

·    برای اینکه آنها ضمنا اینجا و آنجا برنامه دارند.

 

·    ماندن، یعنی همیشه خیابان های واحد را دیدن، خانه های واحد را دیدن.

·    ماندن، یعنی هر روز به مدرسه واحدی رفتن.

 

·    وقتی که سیرک به مقصد می رسد، وقتی از پیچ خیابان بزرگ شهری می پیچد، میکائیل کنجکاو می شود.

·    میکائیل از خود می پرسد که این منطقه چگونه خواهد بود؟

 

·    آیا موفق خواهیم شد؟

 

·    آیا تماشاچی های زیادی خواهیم داشت؟

 

·    یک و یا دو روز بعد، کاروان سیرک بار دیگر به خیابان بزرگ شهر می پیچد.

 

·    مناطق دیگر، آدم های دیگر، مقصدی دیگر و قصه ای دیگر.

 

·    یک بار یکی از اسب ها فرار کرده بود و میکائیل به دنبال آن در سراسر شهر گشته بود.

 

·    پلیس رفت و آمد ماشین ها را متوقف کرده بود.

 

·    دم در فروشگاه بزرگی، میکائیل اسب را گرفته بود.

 

·    اسب بدون افسار و زین و برگ بود.

 

·    میکائیل کمربند خود را حول گردن اسب بسته بود و آن را در نهایت آرامش به سیرک برگردانده بود.

 

·    این خبر، روز بعد در روزنامه درج شده بود.

 

·    «تو می توانی در خانه ما سکونت گزینی»، کلاودیا می گوید.

·    «من دو برادر دارم و یک باغچه.

·    صبح به مدرسه می رویم و عصر با هم بازی می کنیم.»

 

·    میکائیل فرصت زیادی برای بازی ندارد.

 

·    او باید دو ساعت در روز تمرین کند.

·    روی طناب و یا با کمند.

 

·    بعد، او باید به بزرگسالان کمک کند، اسب ها را برس بزند و تمیز کند، واگن بشوید، خرید کند و یا مواظب خواهرک خود باشد.

·    او حتی برای انجام تکالیف مدرسه وقت درست و حسابی ندارد.

 

·    اما اینها همه مسئله ای نیست.

 

·    گاهی دلش می خواهد که با بچه ها در جائی فوتبال بازی کند.

·    و یا با بچه های دیگر دوچرخه سواری کند و دوری بزند.

 

·    «چه بازی می کنید؟»، میکائیل از کلاودیا می پرسد.

 

·    «بازی بومیان آمریکا و یا قائم با شک»، کلاودیا می گوید.

 

·    میکائیل یک بار پسربچه ای را می شناخت که قطار برقی داشت و ریل های راه آهن از سراسر اتاقش می گذشت. 

·    نه در سراسر یک اتاق، بلکه در سراسر دو اتاق، حتی.

 

·    خیلی زیبا بود.

 

·    آنجا برگشت به خانه را میکائیل فراموش کرده بود.

 

·    آن روز می بایستی ریل ها عوض شوند و میکائیل طبق معمول می بایستی کمک کند.

 

·    پس از برگشت به سیرک تقریبا سیلی خورده بود.

·    بد و بیراه حسابی هم شنیده بود.

 

·    اسم پسربچه چی بود؟

 

·    در کجا این آشنائی اتفاق افتاده بود؟

 

·    ماندن، یعنی وقت داشتن و دوستانی داشتن.

 

·    بچه هائی که آدم هر روز می بیندشان.

 

·    اگر میکائیل اینجا بماند به کلاودیا و برادرانش تعلق خواهد داشت.

 

·    در تابستان، آنها به شنا خواهند رفت، در دریاچه مردابی، شاید.

·    و در پائیز، بادبادک هوا خواهند کرد.

 

·    کاروان سیرک، گاهی از کنار تپه ای و یا چمنزاری می گذرد.

 

·    میکائیل آنجا اغلب بادبادکی را می بیند که در اوج آسمان، در میان ابرها بر نخ درازی می رقصد.

 

·    «میکائیل!»، عمو برنی از واگن او را صدا می زند.

·    «میکائیل!»

 

·    میکائیل انگشت بر لب می نهد و می گوید:

·    «پیس!

·    حرفی نزن!»

 

·    او هرگز چنین نمی کند.

·    و یا به ندرت چنین کاری را می کند.

 

·    فرار از کار، کار پسندیده ای نیست.

 

·    همه باید کمک کنند.

 

·    کلاودیا می خندد.

 

·    میکائیل زلف دم اسبی کلاودیا را با انگشت کنار می زند.

 

·    «و بعدش، با هم ازدواج می کنیم و صاحب بچه می شویم»، میکائیل می اندیشد.

·    «و من برای تأمین زندگی مان، طنابی میان برج های کلیساهای شهر می کشم و بر روی آن حرکت می کنم، هر یکشنبه.»

 

·    «وقتی که ما بومیان آمریکا را بازی می کنیم، تو می توانی ونتو باشی»، کلاودیا می گوید.

 

·    میکائیل با دست بر لبانش می کوبد و آهسته، ادای نعره بومیان آمریکا را در می آورد.

 

·    «اگر من در خانه شما سکونت گزینم، اسبی هم با خودم می آورم، یانا را.»، میکائیل می گوید.

 

·    «چه بهتر»، کلاودیا می گوید.

 

·    «اسب سواری بلدی؟»، کلاودیا می پرسد.

 

·    «البته که بلدم»، میکائیل به طور جدی می گوید.

 

·    آنگاه ساقه گیاهی را می کند و در گره زلف کلاودیا فرو می کند.

 

·    «و تو دختر بومی معروف به اسکوا می شوی»، میکائیل می گوید و کلاودیا رنگ چهره اش سرخ می شود.

 

·    میکائیل اما به سرخی رنگ چهره کلاودیا پی نمی برد.

 

·    مدتی مسکوت می نشینند.

 

·    خورشید گرم می تابد.

 

·    از خیابان صدای ماشین ها شنیده می شود، اگرچه خیابان بسیار دور است، تقریبا آن سان که انگار اصلا وجود ندارد.

 

·    کلاودیا احساسی رؤیائی دارد.

·    رؤیائی به نام سیرک بلونی!

·    رؤیائی به نام میکائیل!

 

·    رؤیائی که در آن بوی اسب به مشام می رسد، گرمای خورشید احساس می شود و نمایش بزرگ صورت می گیرد.

 

·    «بهتر است که تو همراه ما بیائی»، میکائیل می گوید.

 

·    «میکائیل!»، دو باره صدائی از واگن به گوش می رسد.

·    «میکائیل!»

 

·    میکائیل سر بر می دارد وبه طرف صدا می نگرد.

 

·    «حالا دیگر باید بروم»، میکائیل می گوید، پا می شود و می دود.

 

·    و میکائیل تنها می ماند، تنها همانجا می نشیند.

 

·    «بهتر است که تو همراه ما بیائی»، میکائیل گفت.

 

·    «انگار که با سیرک رفتن، کار ساده ای است» کلاودیا به ریو می گوید که ناگهان آمده و کنار او نشسته است.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر