۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

مرگ شاعر (1)

احساس کردم که چشم های سبزرنگش، وقتی شکلات ها را از دستم می گرفت روشنتر به نظر می رسد و چال گونه ‌اش، وقتی لبخند می زند، ژرفتر می شود!

دکتر اسعد رشیدی
مرگ شاعر
سرچشمه:
اخبار روز
http://www.akhbar-rooz.com


• قطار تلوتلوخوران از کنار دشت‌ های پوشیده در برف می‌گذرد.


• سرم را به شیشه‌ی دوجداره‌ی کوپه چسبانده‌ام و پاهایم را دراز کرده و به این جسم سرد و سنگین فکرمی کنم که از میان بیابان خاموشی می‌ گذرد و توده‌ های منجمد برف را چون قالب بزرگ پنیری می‌ برد و خرناس کشان ایستگاه‌ های مه ‌آلوده را پشت سر می ‌گذارد.


• با دست چپ شانه‌ی راستم را قدری مالش می دهم.


• جرئت نمی کنم دوباره به بریده‌ی روزنامه ‌ای که از جیب گل و گشاد پالتوی مندرسم بیرون زده و بالای سرم آویزان است، نگاه کنم.

• پالتو شبیه پوست خشک شده‌ی خرسی زخمی است که با چشم های وحشت زده به من ـ زل زده ـ نگاه می کند و دست های خونالوده ‌اش کنار پیکر بی رمقش آویزان است.


• روزنامه را همراه بسته کوچکی از اداره‌ی مرکزی پست گرفتم.

• محتویات بسته را روز بعد به نلی ـ دختر بچه‌ی همسایه ‌ام ـ هدیه ‌دادم.


• احساس کردم که چشم های سبزرنگش، وقتی شکلات ها را از دستم می گرفت روشنتر به نظر می رسد و چال گونه ‌اش، وقتی لبخند می زند، ژرفتر می شود.


• فکر کردم، نلی دست های عرق کرده ‌ام را دیده و صدای لرزانم را حس کرده که چند قدم به‌ من نزدیک شد و لحظاتی در صورتم خیره ماند و در حالیکه بازوان لاغر و سپیدش را دور گردنم حلقه می زد، با صدایی که به آوای آرام چشمه ‌ساری می مانست، گفت:
• «دایی امیر اتفاقی افتاده؟»

• گفتم:
• «نه عزیز دلم.»

*****

• دهانم خشک شده و پلک ‌های سنگینم لحظه ‌ای روی هم می افتد.


• «این آخرین اولتیماتوم من است، درست یا نادرست باید به حسابش بیارید.
• اینطوری نمی‌شود همه چیز را به امان خدا بسپارید.»

• فضای دم کرده و ملتهب جلسه را کسی با صدای گنگی آغاز کرد.

• جمعیت انبوهی در اطاق کوچک و محقری گردآمده ‌بودند.

• نیمی از ایشان به‌ دیوار تکیه‌ داده‌ و نیمی دیگر تنگ هم و روی زمین چمباتمه زده بودند.

• گروهی دیگر در چارچوب در ورودی ایستاده و کنجکاوانه از روی شانه‌ ی همدیگر به منظره ‌ی تب آلود داخل اطاق نگاه می‌ کردند.

• چه بر سرمان خواهد آمد؟

• تاکی باید اینجا ماند؟
• آلمان، سوئد و یا ایران.

• جماعتی که بیرون اطاق پا به ‌پا می‌شدند، با شنیدن نام ایران، سرهای شان را تا گردن داخل اطاق فرو کردند.

• «خاطرت هست که من به رهبران گفته بودم.»

• «منظورتان همان استعاره‌ ی شاعرانه ‌ای است که در مورد ماهی کوچکی... »

• «بله، بله... یادت میاد که گفته بودم؟
• من ماهی کوچکی هستم و می‌ خواهم به جویبار خودم برگردم.»

• واژه‌ ها بریده بریده از گلویش بیرون می‌ شدند و روی لب هایش می‌لغزیدند و فضارا می‌شکافتند و باز می‌گشتند و در سکوت پراکنده می‌شدند.

*****

• چشم هایم را می گشایم و بخار پنجره را با آستین کتم پاک می‌کنم.

• قطار تلک تلک کنان از کنار شهری که چراغ هایش از دور سوسوی بی رمقی پراکنده می ‌کند، می‌گذرد.


• پلک‌های سنگینم دوباره و بدون اراده روی هم می‌افتند.


• کلماتی را برزبان می ‌آورم، اما معنی ‌شان را گم کرده‌ام.

• ذهنم را از پس سرم مثل کشی که تار و پودش از هم گسیخته باشد، لحظه‌ای جلو چشمانم می کشانم و سعی می‌کنم، چهره ‌اش را هنگام اولین دیدار، به خاطر بیاورم.

• اما دوباره این کش لعنتی از میان انگشت‌ های تر و خیسم به پس سرم رانده می‌شود.

*****

• میانه‌ های تیرماه اتوبوس ناله ‌کنان در ترمینال جنوب از نفس افتاد.

• مسافرها با بقچه‌ های کوچک شان و درحالیکه به هم تنه می زدند، سالن خفه و خواب آلوده‌ ی اتوبوس را ترک می کردند و با چشمانی نگران به ازدحام مردمی که در صف های طولانی ایستاده بودند، خیره می شدند.


• انگار آفتاب را به طاق آسمان کوبیده بودند، از جا جم نمی خورد و شعله های فروزانش چون نیزه‌ های سوزنده‌ ای در پوست و گوشت فرو می شد.


• همسفر من که بیشتر از دوازده ساعت را با هم طی کرده بودیم، می گفت:
• «در میدان آزادی قراری دارد و نمی خواهد شریک تجاری اش را معطل بگذارد.»

• خنده ‌ام را فرو داده بودم، اما او همچنان و با آب و تاب تعریف می کرد که تاجر چای است و می گفت:
• «زندگی اش با این سفرهای تجاری است که سرو سامانی پیدا کرده»

• و ادامه می داد که «از آن سوی مرز چای بار قاطرها می کنند و از این سوی مرز محموله ‌های تجاری را به تهران حمل می کند.»

• به کولبار کوچک و محقرش نگاه کردم که عرق ریزان روی شانه‌اش انداخته بود و از نظر دور می شد.

• با صدای گرفته و خواب آلوده‌ ی راننده‌ی تاکسی رشته افکارم پاره شد:
• «داداش می خواستی چیزی بگی؟»

• «نه، قوربونت، همین جا پیاده می شم.»

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر