۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

بازار ادویه اصفهان

مجید نفیسی
17 سپتامبر 2005

• امروز به راسته ی ادویه کوبان می روم
• تا یک بار دیگر به ذرات آفتاب بنگرم،
• که از روزن آسمانه ی بازار به پایین می ریزند

• و از مادر بپرسم که آیا می توانم

• انگشت کوچکم را
• در این آبشار روشن فرو کنم؟

• مادر در آستانه ی خوشبوی در ایستاده است
• من به عرقچین سبز ادویه فروش می نگرم،
• که اولین گامش را برای آن برمی دارد
• که در مشت من شکرپنیر بگذارد
• یا آب نباتی با دانه های سرخ زرشک.

• مادر دارچین و هل را برای قوری چای می خواهد
• زعفران و زرچوبه و زیره را برای قاب پلو

• قرنفل و زنجفیل را برای نان شیرینی های پنجره ای
• و وانیل را برای بستنی های یخی.

• مرد جنس ها را در کاغذ می پیچد
• و در زنبیل مادر می گذارد.

• من از بو و رنگ آکنده ام
• و به خروس سرخ قندی ام می نگرم،
• که بر نی ی چوبینش نشسته
• و با هر زبان لیسه ی من
• کوچک و کوچک تر می شود

• و پیش از اینکه به آخر بازارچه برسیم
• یک سره ناپدید شده است.

• مادر، فلفل را فراموش کرده:
• آن شاه ادویه ها
• که شنلی سرخ بر دوش دارد.

• ما، راه رفته را بازمی گردیم


• ساربانی افسار به دست
• در کنار دکان ایستاده است.

• لوکی گردنش را دراز می کند
• لفچه هایش تکان تکان می خورند
• با مژه های بلند سایه دارش.

• « اشتر!
• که را می ترسانی؟

• من می توانم از زیر شکم تو بگذرم

• بی آن که پاهای بدقواره ات مرا
• در زیر خود لگدکوب کنند.»

• مادر می گوید:
• «آنها از بندر بوشهر می آیند
• یا از ویرانه های شهر هرمز،

• جایی که جاشویان عرب و هندو
• فلفل مالابار و دارچین سراندیب را
• همراه با زنجفیل زنگبار
• از لنج های خود خالی می کنند
• تا ساربانان شروه خوان دشتستان
• آنها را از ریگزارهای کویر لوت گذر دهند.»

• مرد بسته ی فلفل را در زنبیل می گذارد.
• من نی ی خالی خروسم را
• به سوی اشتربچه ای پرتاب می کنم
• که در پسِ کاروان روان است

• و به مادر لبخند می زنم که چون من

• پره های بینی ی بازی دارد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر