می لرزد زمین
ازصرع مرداب...
ابری به دریا نیست بارا
ار هست چندان نیست کارا
بارد ولی
بر تیغه های سنگ خارا.
ماه شکسته
چندان خزیده در دل ابر
که ذره نوری هم نمی تابد ز بالا.
شب، لاشه ی سنگین فکنده
بر هر گذر،
همچون هیولا.
ازاورمزد دل شکسته
بر گشته چون بخت،
گویی به کام اهرمن گردیده دنیا
باتاجی از زر
راحت لمیده بر یکی اورنگ دیبا.
در این کران بی کرانه
آنجا که خاموش است هر چیز
دریا ندارد رنگ دریا...
از موج توفنده خبر نیست،
از سیل روبنده اثر نیست،
دریا نمی خواند ترانه
با شور و شوق عاشقانه،
شعری نمی خواند دل افروز
چو ن عاشقی در عشق پیروز
با واژههای موجِ زیبا...
افسوس افسوس
نگرفته بر تن گردِ شبتاب،
نا رفته راهی سوی مهتاب
افسرده و سرد
مانده کنار صخرهای خاموش و
تنها...
آنجا که دریا نیست دریا
در دل ندارد شور و غوغا
غمگین نشسته بر سر راه
دلریش از نیش سیاه ِ کژدم ِ یأس
فرسوده همچون رهرویی افتاده از پا...
در این چنین هنگامهای زین دور پرکین
بر مرغ توفان نیست آیا:
پر باز کردن بهر پرواز؟
درره نهادن گام آغاز؟
چون قطره ی نور
برعمق تاریکی چکیدن؟
چون خون
به شریان و تن دریا دویدن؟
در آبی چشمان دریاراه بردن؟
آموختهها را آزمودن
برقلب توفانهای پنهان ره گشودن ؟
از شور هستی موجها را زنده کردن؟
چنگ نهنگان سحر بُر نده کردن؟
بر جانفشانیها فزودن
در عمق شب،
از روشنایی ها
سرودن.
دریا
ز نو
دریا نمودن.
بیداد ها بر باد دادن
کشتی بر آب ِداد راندن
جادوی تاریکی شکستن
دست ستم از پشت بستن
میثاق ها پاره نمودن
نا چاره گی چاره نمودن
دریا دلی ها از قفس آزاد کردن
از نوجهان آباد کردن.
هر جا سرودن نغمه ی بیداری روز؟
راهی گشودن بر فروغ صبح پیروز؟
رفتن به اوج لحظههای بیمدارا:
روبیدن آئین دیروز
برپایی آئین امروز
افکندن طرحی ز فردا
روز از پی روز
بردشت باورها نشاندن عطر ِ نوروز!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر