۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

برگ هائی از یک دفتر (1)

جعفر مرزوقی
(برزین آذرمهر )


• دو کودک
• در میانِ باغِ شب
• نزدیکِ حوض ماه
• نشسته روی سنگِ اطلسی شبرنگ،
• رویاروی.

• به زیر پای شان،
• گسترده فرشِ مخملِ رؤیای خوبِ من

• یکی بر لب گرفته
• مهربان پستانِ مام ابر

• یکی پر کرده از سیبِ ستاره
• وسعتِ دامن.
• به گردن بسته مروارید رؤیاهای خوبِ هم

• بهار حرف هاشان
• غرقه در گل‌‌های رنگارنگ.

• چراغِ یادهاشان
• درتمام طولِ شب روشن:

• ـ «تو را کی بافته از ترمه ی خورشید، پیراهن؟
• تو را کی دوخته کفشانِ تازه از پرندِ شب؟

• نگه کن، دکمه ی پیراهنم را از زرِ خورشید!
• گلوبندی که داده‌ام باغِ مروارید!»

• ـ «که ات افروخته امشب تنورِ دلکشِ رؤیا
• که ات آراسته در جامه‌‌ای از مخمل مهتاب؟

• که ات آورده امشب، این همه هدیه؟
• تو را کی داده توتک ‌های شادی،
• این همه شیرین؟

• کتان آسمانی، توری زرین،
• اقاقی‌‌های رنگین، میوه‌‌های باغِ لاهوتی،
• عروسک‌‌های کوکی، توپ ماهوتی؟»

• به گرداگرد شان
• هر سو، هزاران برگ روشن رگ

• به پیشِ چشم شان،
• هر جا، چراغِ خنده‌ای روشن

• به گلبرگِ نگاه هاشان،
• دویده شبنمِ شادی

• به شاخِ باغ‌‌های یاد شان،
• عطرابِ آبادی

• سمندِ حرف‌ هاشان
• تاخته تا بیشه‌‌های دور

• سپرده دل به باغِ گفتگوی هم
• گرفته بارِ شادی

• کرده ازسنگینی غم
• کم!

• صداشان می زنم:

• «همسایگان من!

• شما همسایگانِ خانه نزدیک!

• نخندیده به روتان هیچ کس در طول بیداری!
• نخوانده هیچ کس دل تان به سوی باغ و آبادی

• نخورده سیر نان،
• هرگز!

• که تان افروخته امشب تنورِ خفته ی خورشید؟
• که تان بر سفره داده، توتک شیرین؟

• که تان آورده امشب، هدیه ی شادی؟
• عروسک‌های کوکی، توپ ماهوتی؟!»

• صداشان می زنم
• از دور، از پایین:

• «حسن فریادمو بشنو!
• نساء حرفی بزن آخر!

• منم همسایه دیوار به دیوار
• منم جعفر!

• صداشان می زنم اما
• جوابی نیست

• به جز غمسرفه‌‌های شب،
• صدای آشنایی نیست!…

• کنار کوچه،
• در نزدیکی من

• زیر پای شب،
• ورق‌‌های کتابی می خورد بر هم

• تمام حرف‌‌هایش غم
• تمام ماجرایش غصه و ماتم

• دو کودک

• در میان کوچه تنها،

• بال در بال کبودِ هم

• پناه آورده بر کز کرده سنگِ کوچه ی بن بست،
• نشسته بر حصیرِ کهنه ی پندارِ تلخِ من!

• نگاه هاشان به هم تاریک،
• پر اندوه، مثل شب

• نفس هاشان،
• بریده از تفِ سرما،

• به درد آمیخته،
• از غصه ی فردا

• به تن شان، جا به جا افتاده داغِ مرگ،
• به لب هاشان هزاران جای پایِ حرف ‌های غم

• فشرده دل به خارِ گفتگوی هم،
• چراغ درد هاشان، دیرگاهی همچنان روشن …

• صداشان می زنم:

• «همسایگان من!

• شما همسایگانِ خانه ی نزدیک!

• نخندیده به روتان هیچ کس در طول بیداری
• نخوانده هیچ کس دل تان به سوی باغ و آبادی

• نخورده سیر، نان هرگز!

• که در بر کردتان از زخم پیراهن؟
• که بر پاتان نشانده چارقی از گِل؟

• که افکنده به تن‌‌ها تان ردایِ برف؟
• که گسترده به روتان سفره ی خالی؟

• که کرده نانِ تان از زهر؟
• که کوبیده به روتان سقف؟

• که تان در بسته بر گرما؟
• که بر سرما گشوده در؟

• که از ویرانگی تان ،هست آبادی اش؟…»

• صداشان می زنم
• با هق هقی از ضجه ‌های ابر، باراتر

• و ببر واژه‌‌هایم در گلو،
• از رعد، غرا تر:

• «شما همسایگانِ خانه ی نزدیک
• ندیده سال‌ها روی بهار و باغ وآبادی!

• ندیده بر لبی هرگز گل لبخند،

• دل آزرده ـ ولی ـ همواره ا ز نیش بلندِ عقربِ تحقیر
• سراسیمه ـ ولی ـ همواره ازبیم و گزندِ مار فقر پیر

• ز اربابانِ دنیا خورده تیپا،
• نا به جا هر روز

• وسیلی ها،
• ز دست مردمِ نادان

• ز خیلِ نا درستانِ شرف بر باد داده در ازای لقمه نانی چرب

• شب تاریک تان، یاران من تا چند
• همچون قیر؟

• چنین قامت خمیده تا به کی در زیر بار بختکِ تقدیر؟
• به دست و پای تان تا کی چنین سنگینی زنجیر؟

• جوان نا گشته تا کی مانده و فرتوت؟
• و تا کی زندگی تان دخمه ی زندان؟

• و راه رشدتان بسته؟
• و فرداهای تان سرد و سیاه و غرقه درنکبت؟

• کویرِ سفره تان
• بی نان؟

• که از رنج شمایان کیسه پر زر می کند هر شب؟
• که از خون شمایان می شود فربه؟»

• صداشان می زنم از خانه ی نزدیک:

• «حسن فریادمو بشنو!

• نساء حرفی بزن آخر!

• منم همسایه دیوار به دیوار،
• منم جعفر!

• صداشان می زنم، اما جوابی نیست…

• کنار کوچه
• در نزدیکی من،
• باد می موید،

• به لحنِ برگ‌‌های کهنه دفتر
• سخن از درد‌های تازه می گوید…

• به رویم، هر طرف، در بسته، خاموشی،
• به دورادور من، تا دورها زهرِ فراموشی…

• و می گرداندم غمواژه‌ها در گردباد غم…

• «تمام عمر در سختی

• نه دست مهربانی که نهد بر زخم‌ هامان لحظه‌ای مرهم
• نه یار غمگساری که کلاف دردهامان وا کند از هم

• در آن جایی که بیداد است و دادی نیست
• و شب چیره است و گویی از پی آن، بامدادی نیست

• پناه بی‌‌پناهان ـ تلخ باشد گفتنش اما -
• تو گو یی، مرهم مرگ است!

• وز این است که نمانده روح مان در تن،
• فسرده جسم هامان بر حصیرِ سنگ‌های سرد!

• و من در چار دیوار اتاقِ یادهایم،
• در حصارِ شب،

• به جان می گریم و غمبار می خوانم،

• اجاق دردهای تازه‌ای را می کنم روشن،
• بلورِ حرف‌های رفته ‌ای را می گذارم در کنارِ هم…

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر