۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

جادوگر کوچک و سیرک

جینا روک پاکو
برگردان میم حجری


• بعد از ظهر جمعه بود و باران با قلم مویش پرده میان آسمان و زمین را خاکستری رنگ می کرد.

• جادوگر کوچک به سیرک رفت.

• سیرک روشن و شادی بخش بود.

• نوازنده ها شیپور می زدند و اسب ها می رقصیدند.

• میمونک ها سوار بر فیل ها به پیش می تاختند.

• سگان دریائی با دماغ شان توپ بازی می کردند.

• دلقکان خنده دار میان تماشاچیان سکندری خوران می چرخیدند.

• و شیران زرین، یال شیرانه خود را به اهتزاز می آوردند.

• جادوگر کوچک همه این چیزها را خوشایند می یافت.

• ولی بیشتر از هر چیز از خرس قهوه ای خوشش می آمد که رو روک می راند.

• اما بعد، جادوگری وارد صحنه سیرک شد که فراک ابریشمین در برداشت و خیلی مؤدب می نمود.

• «خانم ها، آقایان!»، جادورگر سیرک گفت.
• «من بهترین جادوگر جهان هستم.»

• آنگاه قیافه مغرورانه ای به خود گرفت و عصای جادویش را بلند کرد.

• جادوگر کوچک از این ادا و اطوار او به خشم آمد.

• جادوگر سیرک گفت:
• «اکنون می خواهم پنج خرگوش پارسی از کلاهم به سحر و جادو بیرون آورم!»

• «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر کوچک فوری زیر لب به زمزمه کرد.

• و وقتی جادوگر سیرک دست در کلاه لگنی اش برد، پنج قورباغه چاق و چله بیرون آورد.

• جادوگر سیرک دست پاچه شد و به تته پته افتاد و تماشاچی ها دچار حیرت شدند.

• «من بزرگترین جادوگر جهان هستم!»، با خشم و برانگیختگی فریاد زد و پا بر زمین کوبید.
• «اکنون می خواهم که از آستینم گل ارکیده ای بیرون آورم.»

• جادوگر کوچک ـ اما ـ لبخند می زد.

• «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر خود پرست سیرک گفت و به جای گل ارکیده، سیب زمینی بزرگی در آستینش یافت.

• تماشاچی ها زدند زیر خنده.

• جادوگر سیرک تلاش دو باره ای آغاز کرد.

• «من ثابت خواهم کرد که شاه جادوگران جهانم!»، جادوگر سیرک با صدای بلندی گفت.
• «اکنون با بلند کردن عصای جادو تاجی بر سر خواهم داشت!»

• اما جادوگر کوچک این تلاش او را نیز نقش بر آب ساخت.

• در نتیجه، او به جای تاج شاهی بر سر، دو شاخ بد ریخت و زشت بر پیشانی یافت:
• شاخی در سمت چپ و شاخی در سمت راست.

• تماشاچی ها زدند زیر خنده و بطری های خالی آب را به صحنه سیرک پرتاب کردند.

• جادوگر از خودراضی کلافه شد و زد زیر گریه.

• و چون دستمالی برای خشک کردن اشک هایش نداشت، اشک چشمانش را با فراکش خشک کرد.

• وقتی جادوگر کوچک بیچارگی او را دید، خشمش ذوب شد، مثل کره که در ماهتابه ذوب می شود.

• «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچک ـ زیر لب ـ زمزه کرد و جادوی جادو شده را آزاد ساخت.

• جادوگر سیرک نمی دانست که چه شده که ناگهان پنج خرگوش پارسی از کلاهش بیرون زدند، گل ارکیده زیبائی از آستینش بیرون آمد و به جای دو شاخ بد ریخت و زشت، تاجی بر سر یافت.

• تماشاچی ها کف زدند و همه چیز دوباره رو به راه شد.

• جادوگر سیرک اما هرگز به راز ماجرا پی نبرد.

اما از آن به بعد، فروتنی پیشه کرد، خود خشنودی و خود پرستی را کنار نهاد و آدم شد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر