۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

رمان طایفه توئی (طایفه روشنفکر) (8)

چهارسفر
برتولت برشت
برگردان میم حجری

• پنج مرد از استان های شمالی در راه بودند.
• روزها می خوابیدند و شب ها راه می رفتند و از رفتن به مناطق معینی اجتناب می ورزیدند.

• تا زمانی که مناطق موجود در مسیر آنها، کم جمعیت بودند، می توانستند چنین کنند.

• اما همه استان های شمالی کم جمعیت نبودند.

• در این استان ها قحطی و گرسنگی شدیدی حکمفرما بود.
• و به علت قلت جمعیت در این مناطق، هر بیگانه ای به آسانی جلب نظر می کرد.

• علاوه بر این، به سبب قحطی و گرسنگی، ژاندارم های بیشماری در گشت و گذار بودند و هر بیگانه ای می توانست جلب نظر آنها را نیز بکند.


• پنج مرد یاد شده اما نمی خواستند، که جلب نظر کنند.

• زیرا آنها جزو کسانی نبودند که باعث و بانی قحطی و گرسنگی بودند.

• دو تن از رهپویان بلحاظ قیافه، به طبقات دارا تعلق داشتند و یا روزی روزگاری تعلق داشته بودند.
• سه تن دیگر ظاهرا از خانواده های تهیدست بودند.
• این سه تن ـ به غیر از یکی از آنها که نوجوانی بود ـ کمتر اعتمادانگیز و بیشتر سوء ظن برانگیز بنظر می رسیدند.
• آن سه تن بلحاظ اخلاقی به بالائی ها شباهت چندانی
نداشتند.

• جلوتر از همه ـ معمولا ـ باربر می رفت که رهشناس بود.
• اندامی بزرگ و پهناوری داشت.
• اسم او در این سفر، فنگ بود.

• پشت سر فنگ، یکی از بزرگزاده ها می رفت، که قد متوسط داشت و نسبتا چاق و قوی بود.
• او ریش بزی داشت و در واقع رهبر این گروه بود.
• او به نام لی تسه معروف بود که روی جلد خیلی از جزوه ها و در بسیاری از لیست های پلیس قرار داشت.
• رفقای او اما او را لن صدا می کردند.

• وقتی که آنها به مناطق پر جمعیت می رسیدند، دیگر هر پنج تا با هم نمی رفتند.
• بلکه به دو دسته تقسیم می شدند و در نقطه معینی از شهرهای بزرگ دوباره به هم می رسیدند.
• باربر تنومند و ریش بزی معمولا رهبر و سردسته دو دسته می شدند.

• نوجوان لباس رقت انگیزی در بر داشت.
• او می بایستی در دهات در حوالی عصر مواد غذائی بخرد و یا معاوضه کند.
• زنبیلی پر از مواد ارزان قیمت بر گردنش می آویختند و وقتی هوا سرد بود، موقع رفتن به ده، پتو و شالش را برمی داشتند، تا مردم ببینند که او چگونه از سرما می لرزد.
• وقتی برمی گشت، دقیقا حساب پس می داد، ین به ین.
• آنها در رابطه با پول خیلی دقیق بودند.

• در حین پیشروی سکوت می کردند.
• اما وقتی که به هنگام ظهر بیدار می شدند، در غار و یا در هر مخفیگاه دیگر، در زمینه امکاناتی سخن می گفتند که چگونه می توانند با پول اندکی که دارند، در سفر طولانی خویش سر کنند.

• اما بیشتر از آن راجع به مسائلی صحبت می کردند که به کل کشور مربوط می شد.

• انگار مردان قدرتمندی بودند و وظایف غول آسائی به عهده داشتند.

• اغلب با همدیگر دعوا می کردند.
• موضوع اختلاف شان این بود که آیا منچوری می تواند پشم خود را در مناطق جنگ زده کره بفروشد و یا نه.

• اما در زمینه بیرون کشیدن پول تا سکه آخر از سوی قیصر همنظر بودند و آن را جنایتی تلقی می کردند و شادی خود را از این بابت پنهان نمی کردند.

• در این زمینه نیز که قیصر کماکان به شورای دویست نفره خود که مشتی پتیاره و بیسواد محسوب می شدند، وفادار می ماند، ریش بزی پوزخندزنان دستان کوچک چاق و چله اش را به هم می مالید.

• ظاهرا هر چیزی که بر امپراطوی صدمه می زد، باعث شادی آنها می شد و هر چه که به نفع امپراطوی بود، مخالفت شان را برمی انگیخت.


• و آنها چنان غرق سیاست بودند که وقتی دو تن از آنها ضمن تهیه چای، به هنگام عصر بر سر موضوعی دعوا می کردند، یکی دیگر که خوابیده بود، می توانست از زیر پتوی مندرسش با ادای کلمه ای به مرافعه پایان دهد.

• چرا که او تحصیلکرده ای خارق العاده بود.

• همانطور که گفته شد، موضوع مورد مرافعه از اهمیت خارق العاده ای برخوردار بود.


• پس از دردسرهائی به رود بزرگ رسیدند.
• قبل از سوار شدن به کشتی، جلسه ای تشکیل دادند.
• جلسه در کلبه دهقانی برگزار شد که نامش را در فهرست خود داشتند.

• در حین مشاوره، دهقان و خانواده اش دم در ایستاده بودند.

• آنها در این زمینه صحبت می کردند که در کشتی چگونه باید رفتار کنند که سوء ظن برانگیز نباشد.

• بهترین طرز رفتار اما گران تمام می شد و آنها در خرج پول خسیس بودند.


• این بار اما حتی ریش بزی موافق بود که باید برای فنگ لباس آبرومندتری خریده شود.

• او می توانست ارباب دو تن از ژنده پوشان تلقی شود.

• لن و عینکی می توانستند با هم سفر کنند.

• و می توانستند هر طور که دلش خواست، لباس بپوشند.

• آنها تلکت ـ اوئل ـ ان های (In – Tellekt - uell) (روشنفکران) تنزل مقام یافته بودند.


• چنین کسانی همیشه می توانستند، پول سفر را به نحوی از انحاء راست و ریست کنند.

• آنها فقط می بایستی سر چند دهاتی کلاه بگذارند.

• لن که نام ادبی اش، لی تسه بود، با تمام وجودش می خندید، وقتی که این مسئله را بر زبان می راند.

• او هم برای خرید لباس رفت.

• در چک و چانه زدن بی نظیر و بی همتا بود.

• بعد کیفی را که حاوی صفحات چاپی نازک بود، در شانه و باسن
لباس نو دوختند و هر کس از آن حتی المقدور پوشید.

• آنها به خاطر همین کتاب بود که به مناطق جنوبی سفر می کردند.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر