جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
به یاد
پاسداران فروتن روشنائی و زیبائی
که کسی قدرشان را ندانست.
برگردان میم حجری
به یاد
پاسداران فروتن روشنائی و زیبائی
که کسی قدرشان را ندانست.
• وقتی شبگرد کوچک ـ فانوس به دست ـ می آید، مردم می فهمند، که موقع خواب است.
• شبی از شب ها، زن گلفروش با لباس خواب بیرون آمد، آسمان را نگاه کرد و با خود گفت :
• امشب، باران خواهد آمد.
• و همه گلدان ها را بیرون آورد و دم در گذاشت.
• شبگرد کوچک ـ بارها و بارها ـ از جلوی خانه زن گلفروش رد شد و با خود گفت :
• ای کاش، امشب باران ببارد!
• باران ـ اما ـ نبارید و شبگرد کوچک غمگین شد.
• و با خود گفت :
• گل ها ممکن است ـ امشب ـ از تشنگی بمیرند!
• و چون تحمل مرگ گل ها را نداشت، کلاهش را برداشت و بوسیله آن از استخر ده آب آورد و گل ها را سیراب کرد.
• بارها و بارها به استخر رفت و آب آورد.
• یک بار هم ماهی کوچکی به کلاهش افتاده بود.
• از دیدن ماهی یکه خورد و گفت :
• آه، ببخشید!
• و ماهی کوچک را دوباره به آب انداخت.
• وقتی شبگرد کوچک، هفتاد و سه بار کلاهش را از آب استخر پر کرد و پای گل ها ریخت، همه گل ها سیراب شدند.
• آنگاه ـ شاد و خشنود ـ دست هایش را روی شکمش گذاشت و به شبگردی ادامه داد.
• شادی او ـ اما ـ دیری نپائید.
• چون ـ ناگهان ـ باران تندی باریدن گرفت.
• قطرات باران ـ نخست ـ ریز ریز بودند، ولی رفته رفته درشت تر و درشت تر شدند، آن سان که شبگرد کوچک را ترس برداشت.
• زیر لب غرید :
• باران گل ها را نابود خواهد کرد!
• با مشت گره کرده ـ خشماگین ـ رو به ابرها فریاد زد :
• بس کنید!
• بس کنید!
• ابرها اما ـ انگار ـ کر بودند.
• شبگرد کوچک کم مانده بود، بگرید.
• گریه ـ اما ـ نمی توانست کارساز باشد.
• از این رو، شبگرد کوچک با شتاب به خانه رفت و با چترش بیرون آمد.
• آنگاه در حالی که چترش را باز می کرد، رو به گل ها کرد و گفت :
• نگران نباشید!
• من از شما مواظبت خواهم کرد.
• و چترش را روی گل ها گرفت.
• شبگرد کوچک ساعات متوالی ـ چتر به دست ـ ایستاد.
• گاهی روی پای راستش و گه روی پای چپش.
• باران ـ سیل آسا ـ از یقه لباسش وارد می شد و از پاچه های شلوارش بیرون می زد.
• دم دمای صبح، باران ـ بالاخره ـ بند آمد.
• شبگرد کوچک چترش را بست و سر تا پا خیس به خانه خویش رفت و راضی و مسرور روی تختش دراز کشید.
• وقتی آفتاب طلوع کرد، زن گلفروش از خانه اش بیرون آمده بود.
• گل ها را به رهگذرها نشان می داد و می گفت:
• گل هایم را ببینید!
• چه شاداب و سرحال اند!
• دیشب آنها را زیر باران گذاشته بودم.
• می دانستم که باران می آید.
• امشب، باران خواهد آمد.
• و همه گلدان ها را بیرون آورد و دم در گذاشت.
• شبگرد کوچک ـ بارها و بارها ـ از جلوی خانه زن گلفروش رد شد و با خود گفت :
• ای کاش، امشب باران ببارد!
• باران ـ اما ـ نبارید و شبگرد کوچک غمگین شد.
• و با خود گفت :
• گل ها ممکن است ـ امشب ـ از تشنگی بمیرند!
• و چون تحمل مرگ گل ها را نداشت، کلاهش را برداشت و بوسیله آن از استخر ده آب آورد و گل ها را سیراب کرد.
• بارها و بارها به استخر رفت و آب آورد.
• یک بار هم ماهی کوچکی به کلاهش افتاده بود.
• از دیدن ماهی یکه خورد و گفت :
• آه، ببخشید!
• و ماهی کوچک را دوباره به آب انداخت.
• وقتی شبگرد کوچک، هفتاد و سه بار کلاهش را از آب استخر پر کرد و پای گل ها ریخت، همه گل ها سیراب شدند.
• آنگاه ـ شاد و خشنود ـ دست هایش را روی شکمش گذاشت و به شبگردی ادامه داد.
• شادی او ـ اما ـ دیری نپائید.
• چون ـ ناگهان ـ باران تندی باریدن گرفت.
• قطرات باران ـ نخست ـ ریز ریز بودند، ولی رفته رفته درشت تر و درشت تر شدند، آن سان که شبگرد کوچک را ترس برداشت.
• زیر لب غرید :
• باران گل ها را نابود خواهد کرد!
• با مشت گره کرده ـ خشماگین ـ رو به ابرها فریاد زد :
• بس کنید!
• بس کنید!
• ابرها اما ـ انگار ـ کر بودند.
• شبگرد کوچک کم مانده بود، بگرید.
• گریه ـ اما ـ نمی توانست کارساز باشد.
• از این رو، شبگرد کوچک با شتاب به خانه رفت و با چترش بیرون آمد.
• آنگاه در حالی که چترش را باز می کرد، رو به گل ها کرد و گفت :
• نگران نباشید!
• من از شما مواظبت خواهم کرد.
• و چترش را روی گل ها گرفت.
• شبگرد کوچک ساعات متوالی ـ چتر به دست ـ ایستاد.
• گاهی روی پای راستش و گه روی پای چپش.
• باران ـ سیل آسا ـ از یقه لباسش وارد می شد و از پاچه های شلوارش بیرون می زد.
• دم دمای صبح، باران ـ بالاخره ـ بند آمد.
• شبگرد کوچک چترش را بست و سر تا پا خیس به خانه خویش رفت و راضی و مسرور روی تختش دراز کشید.
• وقتی آفتاب طلوع کرد، زن گلفروش از خانه اش بیرون آمده بود.
• گل ها را به رهگذرها نشان می داد و می گفت:
• گل هایم را ببینید!
• چه شاداب و سرحال اند!
• دیشب آنها را زیر باران گذاشته بودم.
• می دانستم که باران می آید.
و هیچ کس نمی دانست که شب تا سحر بر گل ها چه رفته است!
پایان
پایان
شبگرد کوچک آیا ازجنس زمانه ما بود نه اگر بود گلهارا رها میکرد وبراهش میرفت وبسا آ نهارا چون شبگردهای زمانه ما میدزدیدوبرایخود سرمایه میکرد ولی او انسانبااحسا وبا شرفی بود دلش برای گله میسوخت ونگذاشت ازبین بروند باوجدان آسوده بخواب رفت ووجدانش آسوده بود کاش حاکمان امروزی ماهم کمی وجدان داشتند
پاسخحذف