http://maziarworld.wordpress.com
• در آن سوی کوه ها، در خطه کاج های آبی، آنجا که کلاغ های آشفته ـ کلاغانه ـ قار قار سرمی دهند، جادوگر بزرگ زندگی می کند.
• او در قله درخت بسیار کهنسالی مسکن دارد.
• هر وقت هم باران ببارد، برای خود خانه ای جادو می کند.
• برای این کار فقط باید «اجی مجی» بگوید و بس.
• «گوش کن!»، روزی از روزها، جادوگر بزرگ به جادوگر کوچک که شاگردش بود، گفت.
• «من در نود و نه شب مهتابی، هر چه می دانستم به تو یاد دادم.
• حالا برو به دنیای انسان ها و هنرت را نشان مردم بده!»
• جادوگر کوچک توبره اش را برداشت.
• عصای جادو را، چند جفت جوراب ضخیم را و مشتی فکر جمع و جور عاقلانه را در آن جا داد.
• «اما قبل از اینکه بروی می خواهم امتحانت کنم»، جادوگر بزرگ گفت.
• «تو باید جلوی چشمان من، گل آفتابگردانی برویانی.
• گل آفتابگردانی که تماشائی باشد و وقتی آسمان گرفته و غم انگیز است، شادی بخش.»
• «برآمدن از عهده چنین امتحان ساده ای کاری ندارد»، جادوگر کوچک گفت و سپس «اجو مجو» بر لب راند.
• از آنجا که ورد جادو کاملا درست نبود، به جای گل آفتابگردان، گل نان و پنیر کوچکی ـ با زور و زحمت ـ خود را از زیر خاک بیرون کشاند.
• جادوگر بزرگ سرش را به علامت «نارضایتی» به چپ و راست تکان داد و توفانی پدید آمد که درختان سر بر خاک سودند.
• «تو هنوز باید خیلی چیزها را یاد بگیری.
• اما ـ با این حال ـ برو!»
• و سه پر کلاغ به دنبالش انداخت.
• پرهای کلاغ می بایستی برای جادوگر کوچک خوشبختی بیاورند.
• جادوگر کوچک «اجی مجی لا ترجی» ـ خوانان به راه افتاد و زیر لب گفت :
• «بالاخره.
• بالاخره آزاد و رها و راحت شدم.»
• «تو کیستی؟»، جانوران پرسیدند و کنجکاوانه دورش کردند.
• «من جادوگرم!»، جادوگر کوچک جواب داد و روی نوک پا ایستاد، تا قدری بزرگتر به نظر برسد.
• «که اینطور»، خرگوش گفت و پرسید:
• «می توانی برای من هویج آبداری جادو کنی؟»
• «هویج کاری ندارد»، جادوگر کوچک گفت.
• «اما اولین جادوی من باید جادوی بخصوصی باشد.»
• «حتما علف سبز آبدار!»، آهو گفت.
• «شیرین، مثل باران در تابستان.»
• سنجاب هم می خواست، که جادوگر کوچک برایش، گردوی زرین جادو کند.
• جادوگر کوچک ـ اما ـ سودای دیگری در سر داشت.
• «نه!
• من چیزی جادو خواهم کرد که بزرگتر از آرزوهای همه شماها باشد»، جادوگر کوچک گفت.
• «من تمامت جهان را جادو خواهم کرد.»
• «جادوی جهان؟!»، جوجه تیغی با لکنت و حیرت پرسید.
• «جهان ـ اما ـ وجود دارد و جادو کردنش بی معنا ست!»
• «که اینطور!»، جادوگر کوچک گفت.
• «پس، یک لحظه چشم های تان را ببندید!»
• و جانوران چشم های شان را بستند.
• «همه چیز محو شده!»، جانوران گفتند.
• «درخت ها محو شده اند.
• گیاهان محو شده اند.
• استخر محو شده و آسمان با ابرهای سرخرنگش نیز محو شده است.»
• «می بینید؟»، جادوگر کوچک گفت و با صدای بلندی، ورد جادو را بر زبان راند:
• «اجی ـ مجی ـ لاترجی! حالا می توانید دو باره چشم خود را باز کنید!»
• جانوران آنگاه چشم خویش باز کردند.
• «آه!»، به حیرت گفتند.
• «دنیا دو باره پیدا شده!
• جادوگر کوچک تمامت جهان را جادو کرد!»
• و جانوران ـ خوشبخت تر از همیشه ـ به دنبال کار و بار خویش رفتند.
• در آن سوی کوه ها، در خطه کاج های آبی، آنجا که کلاغ های آشفته ـ کلاغانه ـ قار قار سرمی دهند، جادوگر بزرگ زندگی می کند.
• او در قله درخت بسیار کهنسالی مسکن دارد.
• هر وقت هم باران ببارد، برای خود خانه ای جادو می کند.
• برای این کار فقط باید «اجی مجی» بگوید و بس.
• «گوش کن!»، روزی از روزها، جادوگر بزرگ به جادوگر کوچک که شاگردش بود، گفت.
• «من در نود و نه شب مهتابی، هر چه می دانستم به تو یاد دادم.
• حالا برو به دنیای انسان ها و هنرت را نشان مردم بده!»
• جادوگر کوچک توبره اش را برداشت.
• عصای جادو را، چند جفت جوراب ضخیم را و مشتی فکر جمع و جور عاقلانه را در آن جا داد.
• «اما قبل از اینکه بروی می خواهم امتحانت کنم»، جادوگر بزرگ گفت.
• «تو باید جلوی چشمان من، گل آفتابگردانی برویانی.
• گل آفتابگردانی که تماشائی باشد و وقتی آسمان گرفته و غم انگیز است، شادی بخش.»
• «برآمدن از عهده چنین امتحان ساده ای کاری ندارد»، جادوگر کوچک گفت و سپس «اجو مجو» بر لب راند.
• از آنجا که ورد جادو کاملا درست نبود، به جای گل آفتابگردان، گل نان و پنیر کوچکی ـ با زور و زحمت ـ خود را از زیر خاک بیرون کشاند.
• جادوگر بزرگ سرش را به علامت «نارضایتی» به چپ و راست تکان داد و توفانی پدید آمد که درختان سر بر خاک سودند.
• «تو هنوز باید خیلی چیزها را یاد بگیری.
• اما ـ با این حال ـ برو!»
• و سه پر کلاغ به دنبالش انداخت.
• پرهای کلاغ می بایستی برای جادوگر کوچک خوشبختی بیاورند.
• جادوگر کوچک «اجی مجی لا ترجی» ـ خوانان به راه افتاد و زیر لب گفت :
• «بالاخره.
• بالاخره آزاد و رها و راحت شدم.»
• «تو کیستی؟»، جانوران پرسیدند و کنجکاوانه دورش کردند.
• «من جادوگرم!»، جادوگر کوچک جواب داد و روی نوک پا ایستاد، تا قدری بزرگتر به نظر برسد.
• «که اینطور»، خرگوش گفت و پرسید:
• «می توانی برای من هویج آبداری جادو کنی؟»
• «هویج کاری ندارد»، جادوگر کوچک گفت.
• «اما اولین جادوی من باید جادوی بخصوصی باشد.»
• «حتما علف سبز آبدار!»، آهو گفت.
• «شیرین، مثل باران در تابستان.»
• سنجاب هم می خواست، که جادوگر کوچک برایش، گردوی زرین جادو کند.
• جادوگر کوچک ـ اما ـ سودای دیگری در سر داشت.
• «نه!
• من چیزی جادو خواهم کرد که بزرگتر از آرزوهای همه شماها باشد»، جادوگر کوچک گفت.
• «من تمامت جهان را جادو خواهم کرد.»
• «جادوی جهان؟!»، جوجه تیغی با لکنت و حیرت پرسید.
• «جهان ـ اما ـ وجود دارد و جادو کردنش بی معنا ست!»
• «که اینطور!»، جادوگر کوچک گفت.
• «پس، یک لحظه چشم های تان را ببندید!»
• و جانوران چشم های شان را بستند.
• «همه چیز محو شده!»، جانوران گفتند.
• «درخت ها محو شده اند.
• گیاهان محو شده اند.
• استخر محو شده و آسمان با ابرهای سرخرنگش نیز محو شده است.»
• «می بینید؟»، جادوگر کوچک گفت و با صدای بلندی، ورد جادو را بر زبان راند:
• «اجی ـ مجی ـ لاترجی! حالا می توانید دو باره چشم خود را باز کنید!»
• جانوران آنگاه چشم خویش باز کردند.
• «آه!»، به حیرت گفتند.
• «دنیا دو باره پیدا شده!
• جادوگر کوچک تمامت جهان را جادو کرد!»
• و جانوران ـ خوشبخت تر از همیشه ـ به دنبال کار و بار خویش رفتند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر